جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۸۸

باران...

یادش به خیر آن روزها، باران که می‌زد
آسیمه سر، از خانه تا هم می‌دویدیم
بی‌چتر و با لبخندی از دیدار دیگر
بر سنگ فرش کوچه با هم می‌دویدیم
بیگانه با دنیای بی‌احساس، حتی
در خانه همسایه‌ها هم، می‌دویدیم
زاین کوچه تا آن کوچه از این سو به آن سو
با دست هم، بی راهه را هم می‌دویدیم
می گفتمت: هر روز باران کاش می‌زد
در سایه اش هر روز ما هم می‌دویدیم
می‌گفتی‌ام: کاش آسمان هم راهمان بود
هر بار با هم تا خدا هم می‌دویدیم
امروز اما خیس باران بی تو هستم ...
با یادی از وقتی که با هم می‌دویدیم
شاید بشویند ابر ها از خاطراتم
آن روز‌هایی را که تا هم می‌دویدیم ...

هورمزد یعقوبی نژاد

جمعه، آبان ۰۱، ۱۳۸۸

زندگی کن...

برقص
چنانکه گویی کسی تو را نمی‌بیند
عشق بورز
چنانکه گویی هرگز آزرده نشده‌ای
بخوان
چنانکه گویی کسی تو را نمی‌شنود
زندگی کن
چنانکه گویی بهشت روی زمین است

جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۸

انسانها از ديد دكتر علي شريعتي

دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته عمده تقسیم کرده است:

آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند (عمده آدمها. حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.

آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند (مردگانی متحرک در جهان). خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشته اند. بی شخصیت اند و بی اعتبار. هرگز به چشم نمی آیند. مرده و زنده اشان یکی است.
آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند (آدمهای معتبر و با شخصیت). کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.

آنانی که وقتی هستند نیستند و وقتی که نیستند هستند (شگفت انگیز ترین آدمها). در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم. باز می شناسیم. می فهمیم که آنان چه بودند. چه می گفتند و چه می خواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می گیریم، قفل بر زبانمان می زنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت می کنیم و غرقه در حضور آنان مست می شویم و درست در زمانی که می روند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.

چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۸

عطر گل

شما ممکن است بتوانید گُلی را زیر پا لگدمال کنید. اما محال است بتوانید عطر آنرا در فضا محو سازید.

سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۸

مردم شهر سياه...

مردم شهر سياه خنده‌هاشان همه از روى رياست؛
ما در اين شهر دويديم چه سود، هر کجا پرسه زديم خبر از عشق نبود!

دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۸

گنجه!

کاش سرم را بردارم
و برای هفته‌ای در گنجه‌ای بگذارم و قفل کنم
در تاریکی یک گنجه خالی…
روی شانه‌هایم
جای سرم چناری بکارم
و برای هفته‌ای در سایه‌اش آرام گیرم…
"ناظم حکمت"

یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۸

سخناني از دكتر علي شريعتي

ترجیح می دهم با کفش هایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفش هایم فکر کنم.

* * * * *

روزی از روزها و شبی از شبها، خواهم افتاد و خواهم مُرد. اما می‌خواهم هر چه بیشتر بروم، تا هر چه دورتر بیفتم، تا هر چه دیرتر بیفتم. هر چه دیرتر و دورتر بمیرم. نمی‌خواهم حتی یک گام یا یک لحظه، بیش از آنکه می‌توانستم بروم و بمانم، افتاده باشم و جان داده باشم، همین....

* * * * *

نامم را پدرم انتخاب کرد، نام خانوادگی‌ام را یکی از اجدادم، دیگر بس است! راهم را خودم انتخاب خواهم کرد...

* * * * *

آنگاه که همه به دنبال چشمانی زیبا هستند، تو به دنبال نگاهی زیبا باش.

* * * * *

خداوندا؛ به من فضیلتی عطا فرما که تا با کفش‌های کسی راه نرفته‌ام در مورد راه رفتن او اظهار نظر نکنم....

شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۸

عمر نمانده است بسي

در سرم نيست بجز ديدن تو سودايي / در دلم نيست، بجز پيش تو مردن هوسي
پيش از آن کز تو مرا جان به لب آيد ناگاه / نظري کن تو، مرا عمر نمانده است بسي

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۸

ساده است...

ساده است نوازشِ سگي ولگرد
شاهدِ آن بودن كه
چگونه زيرِ غلتكي مي‌رود
و گفتن كه «سگِ من نبود»

ساده است ستايشِ گُلي
چيدنش
و از ياد بردن كه گلدان را آب بايد داد.

ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتنش بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن
که دیگر نمی شناسمش

ساده است لغزش‌هاي خود را شناختن
با ديگران زيستن به حسابِ ايشان
و گفتن كه من اين چنينم.

و ساده است....

دلم تنگ است

به ديدارم بيا هر شب

در اين تنهايي تنها و تاريك خدا مانند

دلم تنگ است...

بيا اي روشن اي روشن تر از لبخند.

شبم را روز كن در زير سرپوش سياهيها

دلم تنگ است...

روز باراني

روزی برای بیرون رفتن بود، باران آمد هیچکس بیرون نرفت، الا مستان....

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۸

رهايي عشق

پس از سفرهای بسیار
و عبور از فراز و فرود امواج این دریایِ طوفان خیز،
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم،
بادبان بر چینم،
پارو وا نهم،
سکان رها کنم،
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو گیرم،
آغوشت را باز یابم،
استواری امن زمین را زیر پای خویش!
پنجه در افکنده‌ایم با دستهایمان به جای رها شدن،
سنگین سنگين بر دوش می‌کشیم بار دیگران را
به جای همراهی کردنشان،
عشق ما نیازمند رهائیست نه تصاحب،
در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه.

بودن تو

شبنم و برگ‌ها یخ زده است
و آرزوهای من نیز.
ابرهای برفزا بر آسمان در هم می‌ پیچید،
باد می‌ وزد،
و توفان در می ‌رسد،
زخم های من می ‌فسرد.
یخ آب می شود در روح من
در اندیشه‌هایم،
بهار حضور تو است
بودن تو است.

“احمد شاملو”

پنجشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۸

برگ...

تمام هستي ام را برگي کن!
بر درختي بياويز!
خودت باد شو!
بر من بوز!
به زمينم بيانداز!


خدا که شدي و از من گذر کردي ...
خيالم راحت مي شود
جاي پاي تو، مرا
و همه هستي مرا
تقديس مي کند!


چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۸

روز مبادا

من اينجا...دلم...
سخت معجزه مي خواهد...
و تو انگار...
معجزه هايت را گذاشته اي
براي روز مبادا...
هر بار
کودکي را مي خندانم....
دلم روشن مي شود
که هنوز اميدي هست...
اما
خودت بهتر مي داني
که کار از کودک و لبخند گذشته است...

یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۸

تاس خوب

زندگي تاس خوب آوردن نيست، تاس بد را خوب بازي کردن است...

جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۸

روز نخست عاشقی

یکم بار که عاشق شد قلبش کبوتر بود و تنش از گل سرخ.اما عشق آن صیاد است که کبوتران را پر می دهد و آن باغبان است که گلهای سرخ را پرپر می کند. پس کبوترش را پراند و گل سرخش را پرپر کرد.
دوم بار که عاشق شد قلبش آهو بود و تنش از ترمه و ترنم.اما عشق آن پلنگ است که ناز آهوان و مشک آهوان نرمش نمی کند. پس آهویش را درید و تنش را به طوفان خود تکه تکه کرد که عشق توفان است و نه ترمه می ماند و نه ترنم.
سوم بار که عاشق شد قلبش عقاب بود تنش از تنه سرو.اما عشق آن آسمان است که عقابان را می بلعد و آن مرگ است که تن هر سروی را تابوت می کند. پس عقاب در آسمان گم شد و تنش تابوتی روان بر رود عشق.
و چهارم و پنجم و ششم بار و هزار بار...
هزار و یکم بار که عاشق شد قلبش اسبی بود ز پولاد و آتش و خون و تنش از سنگ و غیرت و استخوان... و عشق آمد در هیئت سواری با سپری و سلاحی بر قلبش نشست و عنانش را کشید چنانکه قلبش از جا کنده شد و گفت:از این پس زندگی میدان است و حریف خداوند.
پس قلبت را بیاموز که:
عشق کار نازکان نرم نیست
عشق کار پهلوانان است ای پسر
آنگاه تازیانه ای بر سمند زد و تاخت
و آن روز روز نخست عاشقی بود....

سه‌شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۸

دچار يعني عاشق

چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهايي.
چقدر هم تنها!
خیال مي کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.
دچار يعني عاشق.
و فكر كن كه چه تنهاست اگر كه ماهي كوچك، دچار آبي بيكران باشد.
چه فكر نازك غمناكي!
***
... ماهي كوچك دچار آبي بي كران بود.آرزويش همه اين بود كه روزي به دريا برسد. و هزار و يك گره آن را باز كند و چه سخت است وقتي كه ماهي كوچك عاشق شود. عاشق درياي بزرگ. ماهي هميشه و همه جا به دنبال دريا مي گشت، اما پيدايش نمي كرد. هر روز و هر شب مي رفت، اما به دريا نمي رسيد. كجا بود اين درياي مرموز گمشده پنهان كه هر چه بيشتر مي گشت، گم تر مي شد و هر چه كه مي رفت، دورتر.
ماهي مدام ميگريست، از دوري و از دلتنگي. و در اشك و دلتنگي‌اش غوطه مي خورد. هميشه با خود مي‌گفت: «اينجا سرزمين اشكهاست. اشك عاشقاني كه پيش از من گريسته اند، چون هيچ وقت دريا را نديدند؛ و فكر مي‌كرد شايد جايي دور از اين قطره هاي شور حزن انگيز دريا منتظر است.»
ماهي يك عمر گريست و در اشكهاي خود غرق شد و مرد، اما هيچ وقت نفهميد كه دريا همان بود كه عمري در آن غوطه مي خورد.
***
قصه كه به اينجا رسيد، آدم گفت: «ماهي در آب بود و نمي دانست، شايد آدمي با خداست و نمي داند... و شايد آن دوري كه عمري از آن دم زديم، تنها يك اشتباه باشد.»
آن وقت لبخند زد. خوشبختي از راه رسيد و بهشت همان دم برپا شد.

دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۸

اعتراف

بايداعتراف كنم ،

من نيز به آسمان نگاه كرده ام.

دزدانه

به ستاره ها نگاه كرده ام ،

نه به تماميشان !

تنها به آنها كه شبيه ترند

آنها كه به چشمان تو شبيه ترند !

جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۸

دلتنگي


بی سبب دلتنگم
باز هم گویا در جایی دور

قطره بارانی
تشنه دیدن دریای پر از همهمه و موج

به مرداب افتاد...

عميق ترين درد زندگي

عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلکه نداشتن کسي است که الفباي دوست داشتن را برايت تکرار کند و تو از او رسم محبت بياموزي...
عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلکه گذاشتن سدي در برابر روديست که از چشمانت جاري است...
عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلکه پنهان کردن قلبي است که به اسفناک ترين حالت شکسته است.
عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلکه به دست فراموشي سپردن قشنگ ترين احساس زندگي است...
عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلکه يخ بستن وجود آدمها و بستن چشمهاست....

چشمها را بايد شست...

دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۸

کاغذ سفید

کاغذ سفید را هر چه قدر هم که تمیز و زیبا باشد کسی قاب نمی گیرد،
برای ماندگاری در ذهن ها باید حرفی برای گفتن داشت.

یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۸

شازده کوچولو و روباه

این فصل کتاب شازده کوچولو رو خیلی دوست دارم. خیلی برام جالبه که روباه و مار که هر کدام در ادبیات داستانی نماد مکر و حیله گری (روباه) و قدرتهای اهریمنی(مار) هستند اینجا اسرار زندگی رو فاش میکنند. و تو این داستان خیلی دوست داشتنی و محبوب هستن....

************************************************


آن وقت بود که سر و کله‌ی روباه پيدا شد.
روباه گفت: - سلام.
شازده کوچولو برگشت اما کسی را نديد. با وجود اين با ادب تمام گفت: - سلام.
صداگفت: - من اينجام، زير درخت سيب....
شازده کوچولو گفت: - کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: - يک روباهم من.
شازده کوچولو گفت: - بيا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته....
روباه گفت: - نمی‌توانم با تو بازی کنم. هنوز اهليم نکرده‌اند آخر.
شازده کوچولو آهی کشيد و گفت: - معذرت می‌خواهم.
اما فکری کرد و پرسيد: - اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: - تو اهل اينجا نيستی. پی چی می‌گردی؟
شازده کوچولو گفت: - پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: - آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اينش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکيان هم پرورش می‌دهند و خيرشان فقط همين است. تو پی مرغ می‌گردی؟!
شازده کوچولو گفت: - نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن يعنی چی؟
روباه گفت: - يک چيزی است که پاک فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه کردن است.
- ايجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: - معلوم است. تو الان واسه من يک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی ديگر. نه من هيچ احتياجی به تو دارم نه تو هيچ احتياجی به من. من هم واسه تو يک روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتياج پيدا می‌کنيم. تو واسه من ميان همه‌ی عالم موجود يگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شازده کوچولو گفت: - کم‌کم دارد دستگيرم می‌شود. يک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: - بعيد نيست. رو اين کره‌ی زمين هزار جور چيز می‌شود ديد.
شازده کوچولو گفت: - اوه نه! آن رو کره‌ی زمين نيست.
روباه که انگار حسابی حيرت کرده بود گفت: - رو يک سياره‌ی ديگر است؟
- آره.
- تو آن سياره شکارچی هم هست؟
- نه.
- محشر است! مرغ و ماکيان چه‌طور؟
- نه.
روباه آه‌کشان گفت: - هميشه‌ی خدا يک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: - زندگی يکنواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا.... همه‌ی مرغ‌ها عين همند همه‌ی آدم‌ها هم عين همند. اين وضع يک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگيم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پايی را می‌شناسم که با هر صدای پای ديگر فرق می‌کند: صدای پای ديگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قايم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بيرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بينی؟ برای من که نان بخور نيستم گندم چيز بی‌فايده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به ياد چيزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهليم کردی محشر می‌شود! گندم که طلايی رنگ است مرا به ياد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پيچد دوست خواهم داشت...
روباه خاموش شد و مدت درازی شازده کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: - اگر دلت می‌خواهد مرا اهلی کن!
شازده کوچولو جواب داد: - دلم که خيلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. بايد بروم دوستانی پيدا کنم و از کلی چيزها سر در آورم.
روباه گفت: - آدم فقط از چيزهايی که اهلی کند می‌تواند سر در آورد. انسان‌ها ديگر برای سر در آوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر و آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نيست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست میخواهی مرا اهلی کن....!
شازده کوچولو پرسيد: - راهش چيست؟
روباه جواب داد: - بايد خيلی خيلی حوصله کنی. اولش يک خرده دورتر از من، می‌گيری اين جوری ميان علف‌ها می‌نشينی. من زير چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هيچی نمی‌گويی، چون تقصير همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زير سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز يک خرده نزديک‌تر بنشينی.
فردای آن روز دوباره شازده کوچولو آمد.
روباه گفت: - کاش سر همان ساعت ديروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بيايی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بيش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بيايی من از کجا بدانم چه ساعتی بايد دلم را برای ديدارت آماده کنم؟... هر چيزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
شازده کوچولو گفت: - قاعده يعنی چه؟
روباه گفت: - اين هم از آن چيزهايی است که پاک از خاطرها رفته. اين همان چيزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما ميان خودشان رسمی دارند و آن اين است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصيدند همه‌ی روزها شبيه هم می‌شد و منِ بيچاره ديگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به اين ترتيب شازده کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدايی که نزديک شد روباه گفت: - آه! نمی‌توانم جلوی اشکم را بگيرم.
شازده کوچولو گفت: - تقصير خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهليت کنم.
روباه گفت: - همين طور است.
شازده کوچولو گفت: - آخر اشکت دارد سرازير می‌شود!
روباه گفت: - همين طور است.
- پس اين ماجرا فايده‌ای به حال تو نداشته....
روباه گفت: - چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: - برو يک بار ديگر گل‌ها را ببين تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنيم و من به عنوان هديه رازی را به تو می‌گويم.
شازده کوچولو بار ديگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: - شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانيد و هنوز هيچی نيستيد. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستيد که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شازده کوچولو دوباره درآمد که: - خوشگليد اما خالی هستيد. برایتان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بيند مثل شما. اما او به تنهايی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تايی که می‌بايست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها يا خودنمايی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هيچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
و برگشت پيش روباه....
گفت: - خدانگهدار!
روباه گفت: - خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خيلی ساده است:
جز با دل هيچی را چنان که بايد نمی‌شود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند.
شازده کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: - نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند.
- ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شازده کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: - به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: - انسان‌ها اين حقيقت را فراموش کرده‌اند اما تو نبايد فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چيزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شازده کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم....

شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۸

اگر كوســــــه‌ ها آدم بودند...

برتولد برشت

دختر كوچولوي صاحبخانه از آقاي ”كي“ پرسيد:
اگر كوسه‌ها آدم بودند با ماهي‌هاي كوچولو مهربانتر مي‌شدند؟ آقاي كي گفت: البته! اگر كوسه ها آدم بودند توي دريا براي ماهي‌ها جعبه‌هاي محكمي مي‌ساختند. همه جور خوراكي توي آن مي‌گذاشتند. مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد. هواي بهداشت ماهي‌هاي كوچولو را هم داشتند.
براي آنكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد، گاهگاه مهماني‌هاي بزرگ بر پا مي‌كردند. چون كه:
گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است!!!
براي ماهي‌ها مدرسه مي‌ساختند؛
و به آنها ياد مي‌دادند كه چطور به طرف دهان كوسه شنا كنند!
درس اصلي ماهي‌ها اخلاق بود!
به آنها مي‌قبولاندند كه: زيباترين و باشكوه‌ترين كار براي يك ماهي اين است كه خود را تقديم يك كوسه كند!!!
به ماهي كوچولو ياد ميدادند كه چطور به كوسه‌ها معتقد باشد و چه جوري خود را براي يك آينده زيبا مهيا كند؛ آينده‌اي كه فقط از راه اطاعت به دست مي‌آيد!
اگر كوسه ها ‌آدم بودند در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت؛ از دندان كوسه تصاوير زيبا و رنگارنگي مي‌كشيدند. ته دريا نمايشنامه‌ای روي صحنه مي‌آوردند كه در آن ماهي كوچولوهاي قهرمان شاد و شنگول به دهان كوسه‌ها شيرجه مي‌رفتند!
همراه نمايش، آهنگهاي مسحوركننده‌اي هم مي‌نواختند كه بي‌اختيار ماهي‌هاي كوچولو را به طرف دهان كوسه‌ها مي‌كشاند...!
در آنجا بي‌ترديد مذهبي هم وجود داشت كه به ماهي‌ها مي‌آموخت: ”زندگي واقعي در شكم كوسه‌ها آغاز مي‌شود“.

جمعه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۸

كجا؟

ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم...

نامه چارلي چاپلين به دخترش

چارلی چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست. او در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونااونیل ازدواج کرد و از او صاحب 7 یا 8 بچه شد ولی فقط یکی از این بچه‌ها که ژرالدین نام دارد استعداد بازیگری را از پدرش به ارث برده و چند سالی است که در دنیای سینما مشغول فعالیت است و اتفاقا او هم مثل پدرش به شهرت و افتخار زیادی رسیده و در محافل هنری روی او حساب می‌کنند.
چند سال پیش وقتی ژرالدین تازه می‌خواست وارد عالم هنر شود، چارلی برای او نامه ای نوشت که در شمار زیباترین و شورانگیزترین نامه‌های دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنونده‌ای را به تفکر وادار می‌کند.

ژرالدين دخترم:
اينجا شب است٬ يک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهيان بی‌سلاح خفته‌اند.
نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت، به زحمت توانستم بی اينکه اين پرندگان خفته را بيدار کنم، خودم را به اين اتاق کوچک نيمه روشن، به اين اتاق انتظار پيش از مرگ برسانم. من از توليس دورم، خيلی دور.... اما چشمانم کور باد، اگر يک لحظه تصوير تو را از چشمان من دور کنند.
تصوير تو آنجا روی ميز هست. تصوير تو اينجا روی قلب من نيز هست. اما تو کجايی؟ آنجا در پاريس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزليزه" ميرقصی. اين را ميدانم و چنانست که گويی در اين سکوت شبانگاهی٬ آهنگ قدمهايت را می‌شنوم و در اين ظلمات زمستانی٬ برق ستارگان چشمانت را می بينم.
شنيده ام نقش تو در نمايش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ايرانی است که اسير خان تاتار شده است... شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش. اما اگر قهقهه تحسين آميز تماشاگران و عطر مستی گلهايی که برايت فرستاده اند تو را فرصت هشياری داد٬ در گوشه‌ای بنشين٬ نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار. من پدر تو هستم٬ ژرالدين من چارلی چاپلين هستم. وقتی بچه بودی٬ شبهای دراز به بالينت نشستم و برايت قصه ها گفتم. قصه زيبای خفته در جنگل٬ قصه اژدهای بيدار در صحرا٬ خواب که به چشمان پيرم می آمد٬ طعنه اش می زدم و می‌گفتمش برو. من در رويای دختر خفته‌ام. رويا می ديدم ژرالدين٬ رويا....
رويای فردای تو ، رويای امروز تو، دختری می ديدم به روی صحنه٬ فرشته ای می ديدم به روی آسمان٬ که می رقصيد و می شنيدم تماشاگران را که می گفتند: " دختره را می بينی؟ اين دختر همان دلقک پيره. اسمش يادته؟ چارلی".
بله من چارلی هستم. من دلقک پيری بيش نيستم. امروز نوبت تو است. برقص من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم٬ و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی. این رقص ها ٬ و بیشتر از آن٬ صدای کف زدنهای تماشاگران٬ گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو. آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا٬ و زندگی مردمان را تماشا کن.
زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را٬ که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد . من یکی از اینان بودم ژرالدین٬ و در آن شبها٬ در آن شبهای افسانه ای کودکی های تو ، که تو با لالایی قصه های من ٬ به خواب میرفتی٬ و من باز بیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم، ضربان قلبت را می شمردم، و از خود می‌پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟

... تو مرا نمی شناسی ژرالدين . در آن شبهای دور٬ بس قصه ها با تو گفتم ٬ اما قصه خود را هرگز نگفتم . اين داستانی شنيدنی است‌:
داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترين محلات لندن آواز می خواند و می رقصيد و صدقه جمع می کرد. اين داستان من است . من طعم گرسنگی را چشيده ام . من درد بی‌خانمانی را چشيده ام . و از اينها بيشتر ٬ من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقيانوسی از غرور در دلش موج می زند ٬ اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ٬ احساس کرده ام.
با اينهمه من زنده ام و از زندگان پيش از آنکه بميرند نباید حرفی زد. داستان من به کار تو نمی آید. از تو حرف بزنیم. به دنبال تو نام من است چاپلین، با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از انچه آنان خندیدند خود گریستم.... ژرالدين در دنيايی که تو زندگی می کنی ٬ تنها رقص و موسيقی نيست .
نيمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بيرون ميايی ٬ آن تحسين کنندگان ثروتمند را يکسره فراموش کن ٬ اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند ٬ بپرس ٬ حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خريدن لباس بچه اش نداشت ٬ چک بکش و پنهانی توی جيب شوهرش بگذار . به نماينده خودم در بانک پاريس دستور داده ام ٬ فقط اين نوع خرجهای تو را٬ بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای ديگرت بايد صورتحساب بفرستی .
گاه به گاه ٬ با اتوبوس ٬ با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن٬ و دست کم روزی يکبار با خود بگو :" من هم یکی از آنان هستم ." تو یکی از آنها هستی - دخترم ، نه بیشتر، هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند .
و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را برتر از تماشاگران رقص خویش بدانی، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان . من آنجا را خوب می شناسم ، از قرنها پیش آنجا ، گهواره بهاری کولیان بوده است . در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست .
نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آیا بهتر از تو نمی‌رقصند؟
اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد .
همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که درخانواده چارلی ، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ، ناسزایی بدهد.
من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم. هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خود بگو : " دومین سکه مال من نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد ."

جستجويی لازم نيست . اين نيازمندان گمنام را ٬ اگر بخواهی ٬ همه جا خواهی يافت.
اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ٬ برای آن است که ازنیروی فریب و افسون این بچه‌های شیطان خوب آگاهم٬ من زمانی دراز در سیرک زیسته ام٬ و همیشه و هر لحظه٬ بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند٬ نگران بوده ام٬ اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار٬ بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ٬ سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد .
آن شب٬ این الماس ٬ ریسمان نا استوار تو خواهد بود ٬ و سقوط تو حتمی است .
شاید روزی ٬ چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند٬ آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ٬ همیشه سقوط می کنند .
دل به زر و زیور نبند٬ زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ٬ این الماس بر گردن همه می درخشد ....
... اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی، با او یکدل باش، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد . او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را می دانم.
به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می‌توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند برهنگی، بیماری عصر ماست، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده‌دار ‌می‌زنم.
اما به گمان من، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می‌داری.
بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد. مال دوران پوشیدگی. نترس، این ده سال ترا پیرتر نخواهد کرد.

پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۸

ای عبور بی درنگ

ای عبور بی درنگ،
چشمهای من به جای پای تو
سجده می‌برند.
نفسم به شماره افتاده است از پی‌ات...
به اکسیر چشمهای سر به هوای من نخند.

چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۸

من از خدا خواستم ...

من از خدا خواستم...

من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید
خدا گفت : نه
آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم .بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی

من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد
خدا گفت : نه
روح تو کامل است . بدن تو موقتی است

من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد
خدا گفت : نه
شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است

من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد
خدا گفت : نه
من به تو برکت می دهم
خوشبختی به خودت بستگی دارد

من از خدا خواستم تا از درد ها
آزادم سازد
خدا گفت : نه
درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد

من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد
خدا گفت : نه
تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی

من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید
خدا گفت : نه
من به تو زندگی می بخشم تا تو از همۀ آن چیزها لذت ببری

من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم
خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتی

اگر خدا را دوست داری ، این پیام را برای 1000 تن از جمله کسی که آن را برایت فرستاده ، بفرست ... احساس خوبی به تو دست خواهد داد

امروز روز تو خواهد بود
آن را هدر نده

باشد که خداوند تو را برکت دهد...

برای دنیا تو ممکن است فقط یک نفر باشی ولی برای یک نفر، تو ممکن است به اندازۀ دنیا ارزش داشته باشی

داوری نکن تا داوری نشوی . آنچه را رخ می دهد درک کن و برکت خواهی یافت.

جمعه، تیر ۲۶، ۱۳۸۸

نياز

تنها چيزي كه نياز داريم تا زنده بمونيم، اينه كه يه نفر واقعاً دوستمون داشته باشه...
...All we really need to survive is one person who truly loves us

پنجشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۸

دلتنگي

من اينجا بس دلم تنگ است...
و هر سازي كه مي‌بينم بد آهنگ است.
بيا ره توشه برداريم، قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم...
ببينيم آسمان هر كجا، آيا همين رنگ است؟!

چهارشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۸

دستها !

يک توپ بسکتبال تو دست من تقريباً 19 دلار ميارزه ..
يک توپ بسکتبال تو دست مايکل جوردن تقريباً 33 ميليون دلار ميارزه.
بستگي داره تو دست کي باشه ..
----------- --------- --------- --------- --------- -
يک توپ بيس بال تو دست من شايد 6 دلار بيارزه .
يک توپ بيس بال تو دست راجر کلمن 4.75 ميليون دلار ميارزه.
بستگي داره تو دست کي باشه .
------------ --------- --------- --------- --------- -
يک راکت تنيس تو دست من بدون استفاده است .
يک راکت تنيس تو دست آندره آقاسي ميليونها ميارزه .
بستگي داره تو دست کي باشه .
------------ --------- --------- --------- --------- -
يک عصا تو دست من مي تونه يه سگ هار رو دور کنه .
يک عصا تو دست موسي درياي بزرگ رو مي شکافه.
بستگي داره تو دست کي باشه .
------------ --------- --------- --------- --------- -
يک تيرکمون تو دست من يک اسباب بازي بچگانه است .
يک تيرکمون تو دست داوود يک اسلحه قدرتمنده.
بستگي داره تو دست کي باشه .
------------ --------- --------- --------- --------- -
دوتا ماهي و پنج تيکه نون تو دست من دوتا ساندويچ ماهي ميشه.
دوتا ماهي و پنج تيکه نون تو دستاي عيسي هزاران نفر رو سير ميکنه .
بستگي داره تو دست کي باشه .
------------ --------- --------- --------- --------- -
همونطور که مي بيني، بستگي داره تو دست کي باشه ..
پس دلواپسي ها، نگراني ها، ترس ها، اميدها، روياها، خانواده و نزديکانت رو
به دستان خدا بسپار چون ...
بستگي داره تو دست کي باشه .
------------ --------- --------- --------- --------- -
اين پيام تو دستاي توست
باهش چي کار مي کني؟

بستگي داره تو دستاي کي باشه !

جمعه، تیر ۱۹، ۱۳۸۸

صدای باران

منتظر نباش که شبی بشنوی!
از این دلبستگی‌های ساده دل بریده‌ام...
که عزیز بارانی‌ام رادر جاده‌ای جا گذاشته‌ام
یا در آسمان به ستاره‌ی دیگری سلام کرده‌ام
توقعی از تو ندارم!
اگر دوست نداری، در همان دامنه‌ی دور دریا بمان!
هر جور تو راحتی باران زده من...
همین سوسوی تو از آن سوی پرده دوری
برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست!
من که اینجا کاری نمی‌کنم
فقط گهگاه گمان دوست داشتنت را در دفترم حک می‌کنم
-همین-
اين كار هم كه نور نمي‌خواهد...
می‌دانم که به حرفهایم می‌خندی
حالا هنوز هم وقتی به تو فکر می‌کنم باران می‌بارد!
صدای باران را می شنوی؟؟؟؟؟؟

پنجشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۸

قدر عمرمونو بدونیم...

زندگي همچون يك خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم است و تو درآن غرق. اين تابلو را به ديوار اتاق مي‌زنى، آن قاليچه را جلو پلكان مى‌اندازى، راهرو را جارو مى‌كنى، مبلها به هم ريخته است مهمان‌ها دارند مى‌رسند و هنوز لباس عوض نكرده‌اى در آشپزخانه واويلاست وهنوز هم كارهات مانده است.
يكي از مهمان ها كه الان مى آيد نكته بين و بهانه گير و حسود و چهار چشمى همه چيز را مى‌پايد. از اين اتاق به آن اتاق سر مى كشى، از حياط به توى هال مى پرى، از پله ها به طبقه بالا ميروى، بر ميگردى پرده و قالى و سماور گل و ميوه و چاى و شربت و شيرينى و حسن وحسين و مهين و شهين... غرقه درهمين كشمكشها و گرفتاريها و مشغوليات و خيالات و مى روى و مى آيى و مى دوى و مى پرى كه ناگهان سر پيچ پلكان جلوت يك آينه است از آن رد مشو...!
لحظه اى همه چيز را رها كن ، خودت را خلاص كن، بايست و با خودت روبرو شو نگاهش كن خوب نگاهش كن او را مى شناسى؟ دقيقا وراندازش كن كوشش كن درست بشناسی اش، درست بجايش آورى فكر كن ببين اين همان است كه مى خواستى باشى؟
اگر نه پس چه كسى و چه كارى فوري‌تر و مهمتر از اينكه همه اين مشغله‌هاى سرسام آور و پوچ و و روزمره و تكرارى و زودگذر و تقليدى و بي دوام و بى قيمت را از دست و دوشت بريزى و به او بپردازى، او را درست كنى، فرصت كم است مگر عمر آدمى چند هزار سال است ؟! چه زود هم مى‌گذرد مثل صفحات كتابى كه باد ورق مى زند، آنهم كتاب كوچكى كه پنجاه، شصت صفحه بيشتر ندارد.

دکتر شریعتی

دوشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۸

دلم برای کسی تنگ است

دلم برای كسی تنگ است
كه آفتاب صداقت را
به ميهمانی گل‌های باغ می‌آورد ...
و گيسوان بلندش را
به بادها می‌داد ...
و دست‌های سپيدش را
به آب می‌بخشيد ...

دلم برای كسی تنگ است
كه آن دو نرگس جادو را
به عمق آبی دريای واژگون می‌دوخت ...
و شعرهای خوشی چون پرنده‌ها می‌خواند ...

دلم برای كسی تنگ است
كه همچو كودک معصومی
دلش برای دلم می‌سوخت ...
و مهربانی خود را
نثار من می‌كرد ...

دلم برای كسی تنگ است
كه تا شمال‌ترين شمال
و در جنوب‌ترين جنوب
در همه حال
هميشه، در همه جا ...
آه! ...
با كه بتوان گفت؟!
كه بود با من و
پيوسته نيز بی‌من بود! ...
و كار من ز فراقش فغان و شيون بود
كسی كه بی من ماند
كسی كه با من نيست
كسی ...
دگر كافی ست! ...

(زنده‌ياد حميد مصدق ...)

اميد

به او سنگ پرتاب می‌کردند.
در اوج درد لبخند می‌زد،
فقط می‌خواست باشد، نه جلوه کند.
کسی ته دلش را نديد.
هيچ کس گريستنش را نشنيد.
به دلِ صحرا زد.
دنبالش سنگ پرت می‌کردند،
از همان سنگها خانه ساخت....

اثبات عشق


داشتم اشکهایم را روی نامه‌ای عاشقانه با قطره چکان جعل می‌کردم، خاطرم آمد شاید دلتنگ خنده‌هایم باشی! ببخش اگر این روزها "عشق" با "گریستن" اثبات می‌شود....

چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۸

سوختن

من نمي‌گويم سمندر باش يا پروانه باش
گر به فكر سوختن افتاده‌اي مردانه باش...