ماجراهاى ملا و خرش!
تازگيها جريان ما هم شده مثل جريان ملانصرالدين! جريان از اين قراره که ما يه مغازه کتابفروشى داريم که چند وقت پيش بازش کرديم. همون اولا که ميخواستيم مغازه رو راه بندازيم گفتيم جنسا رو از جاهاى ديگه ارزونتر بفروشيم تا هم مردم از قيمتها راضى باشند و فکر نکنن که ما هم مثل خيلى جاهاى ديگه داريم سرشون کلاه ميذاريم و هم اينکه خود ما بتونيم مشترى بيشترى پيدا کنيم!
تو همون هفته اول ديديم هر کى مياد تو مغازه بهمون گير ميده که چرا چيزاتون انقدر ارزونه! حتماً جنساى شما تقلبيه و آشغاله و از اين جور حرفا ....
بعد از يه مدتى ديديم نه بابا کسى زياد چيزى نميخره، فقط به خاطر اينکه ما داريم چيزامون رو ارزون ميديم!!! ما هم که ديديم اينجورى فايدهاى نداره و بجاى اينکه مشترى بيشترى پيدا کنيم، داريم فقط ضرر مىکنيم گفتيم خب يه خورده قيمتا رو مىبريم بالا (البته تا قيمت معموليشون)، تا مردم فکر نکنن جنسامون تقلبى و به درد نخوره!
چشمتون روز بد نبينه از فرداى اون روز هر کى ميومد تو مغازه شروع مىکرد به نصيحت و موعظه و بعضاً فحش که شما گرونفروشيد و دزديد و سر مردم کلاه ميذاريد و از اين جور چيزا ... تازه اينکه خوبه با چند نفر سر همين مسئله دعوا و کتککارى هم کرديم که خب بعد از اينکه کتک مفصلى خوردن، خودشون به اشتباهشون پى بردن و معذرتخواهى کردن!!!
خلاصه اين سيکل تغيير قيمت ما همچنان ادامه داره و ما نمىدونيم آخرش جنسامون رو ارزون بديم تا بگن چيزاتون تقلبيه يا به قيمت خودش بفروشيم تا بگن گرونفروشيد. هر کارى مىکنيم اين مردم عجيب و غريب ايراد مىگيرن (درست مثل جريان ملا و خرش)!
به نظر شما بهترين راه حل براى اين مشکل چيه و چطورى ميشه اين مردم رو راضى نگه داشت؟ شما اگه جاى ما بوديد چکار مىکرديد؟!!!
شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۱
پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۱
اين متن قشنگ رو از توى وبلاگ «اين و اون» عزيز دزديدم (در اصطلاح سرقت ادبى کردم!) و چون خيلى ازش خوشم اومد، مىنويسمش تا شما هم بخونين و خوشتون بياد! (البته فکر کنم «اين و اون» هم متن مذکور رو از توى يه وبلاگ ديگه دزديده بودن)!!!
سنگپشت و خدا ...
پشتش سنگين بود و جادههای دنيا طولانی. میدانست که هميشه جز اندکی از بسيار را نخواهد رفت. آهسته آهسته میخزيد، دشوار و کند؛ و دورها هميشه دور بود.
سنگپشت تقديرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری سخت بر دوش میکشيد.
پرندهای در آسمان پر زد سبک؛ و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدل نيست. کاش پشتم را اين همه سنگين نمیکردی. من هيچ گاه نميرسم، هيچ گاه. و در لاک سنگی خود خزيد، به نيت نااميدی.
خدا سنگپشت را از روی زمين بلند کرد. زمين را نشانش داد. کرهای کوچک بود.
و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هيچکس نميرسد، چون رسيدنی در کار نيست فقط رفتن است، حتی اگر اندکی. و هر بار که ميروی، رسيده ای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نيست. تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی؛ پارهای از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمين گذاشت. ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راهها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و گفت: بايد رفت، حتی اگر اندکی؛ و پاره ای از "او" را با عشق به دوش می کشم.
سنگپشت و خدا ...
پشتش سنگين بود و جادههای دنيا طولانی. میدانست که هميشه جز اندکی از بسيار را نخواهد رفت. آهسته آهسته میخزيد، دشوار و کند؛ و دورها هميشه دور بود.
سنگپشت تقديرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری سخت بر دوش میکشيد.
پرندهای در آسمان پر زد سبک؛ و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدل نيست. کاش پشتم را اين همه سنگين نمیکردی. من هيچ گاه نميرسم، هيچ گاه. و در لاک سنگی خود خزيد، به نيت نااميدی.
خدا سنگپشت را از روی زمين بلند کرد. زمين را نشانش داد. کرهای کوچک بود.
و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هيچکس نميرسد، چون رسيدنی در کار نيست فقط رفتن است، حتی اگر اندکی. و هر بار که ميروی، رسيده ای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نيست. تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی؛ پارهای از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمين گذاشت. ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راهها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و گفت: بايد رفت، حتی اگر اندکی؛ و پاره ای از "او" را با عشق به دوش می کشم.
سهشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۱
مولودىخونى يا نوحهخونى؟!
امروز داشتم تلويزيون نگاه مىکردم که ديدم به مناسبت ولادت امام زمان (عج) يکى از اين مداحان اهل بيت داره مثلاً مولودى مىخونه.
البته مولودى که چه عرض کنم، چون داشت همون نوحهاى رو که براى عزادارى روز عاشورا مىخونن مىخوند، با اين تفاوت که مردم به جاى اينکه سينه بزنن و گريه کنن، داشتن دست مىزدن و گريه مىکردن! من مونده بودم که اين گريههه ديگه براى چى بود؟! (البته فکر کنم بخاطر صداى ناهنجار اون مداحه بود)!
تازه جالبتر از اون اينه که راديو هم توى ماه محرم همين مولودىها رو به جاى نوحه و به اسم عزادارى پخش مىکنه! کسى هم تا دقّت نکنه نمىفهمه که مردم دارن گريه مىکنن و دست مىزنن يا دارن گريه مىکنن و سينه مىزنن!!!
اگه خودتون هم دقّت کنيد حتماً مىفهميد من چى مىگم!
امروز داشتم تلويزيون نگاه مىکردم که ديدم به مناسبت ولادت امام زمان (عج) يکى از اين مداحان اهل بيت داره مثلاً مولودى مىخونه.
البته مولودى که چه عرض کنم، چون داشت همون نوحهاى رو که براى عزادارى روز عاشورا مىخونن مىخوند، با اين تفاوت که مردم به جاى اينکه سينه بزنن و گريه کنن، داشتن دست مىزدن و گريه مىکردن! من مونده بودم که اين گريههه ديگه براى چى بود؟! (البته فکر کنم بخاطر صداى ناهنجار اون مداحه بود)!
تازه جالبتر از اون اينه که راديو هم توى ماه محرم همين مولودىها رو به جاى نوحه و به اسم عزادارى پخش مىکنه! کسى هم تا دقّت نکنه نمىفهمه که مردم دارن گريه مىکنن و دست مىزنن يا دارن گريه مىکنن و سينه مىزنن!!!
اگه خودتون هم دقّت کنيد حتماً مىفهميد من چى مىگم!
دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۱
سام عليک!!!
من امروز خيلى خيلى خوشحالم، چون گواهينامه رانندگى گرفتم (شيرينى همتون محفوظه). صبح رفتم امتحان آييننامه و شهر رو دادم و يه ضرب قبول شدم! خب خوشحالى هم داره ديگه چون وقتى يه کسايى رو مىديدم که خيلى ادعاشون مىشد ولى رد مىشدن يه کم داشتم مىترسيدم ولى وقتى رفتم و پشت فرمون نشستم يه دفعه نمىدونم چى شد هر چى استرس داشتم تموم شد و خيلى راحت امتحانمو دادم.
خلاصه که خيلى کيف کردم، حالا هم بايد وايسم تا گواهينامه بياد در خونه، بعد ببرم قابش کنم بزنمش به ديوار خونمون، چون فعلاً که ماشين پاشين نداريم که من سوارش بشم! (يکى نيست بگه آخه مگه بيکار بودى رفتى گواهينامه گرفتى؟!!). منم در جوابش ميگم آره بيکار بودم ديگه پس چى فکر کردى؟ تازه پولام هم تو جيبم گنديده بود گفتم ببرم بريزمشون دور يه خورده بخنديم!!!
فعلاً همين!!!
من امروز خيلى خيلى خوشحالم، چون گواهينامه رانندگى گرفتم (شيرينى همتون محفوظه). صبح رفتم امتحان آييننامه و شهر رو دادم و يه ضرب قبول شدم! خب خوشحالى هم داره ديگه چون وقتى يه کسايى رو مىديدم که خيلى ادعاشون مىشد ولى رد مىشدن يه کم داشتم مىترسيدم ولى وقتى رفتم و پشت فرمون نشستم يه دفعه نمىدونم چى شد هر چى استرس داشتم تموم شد و خيلى راحت امتحانمو دادم.
خلاصه که خيلى کيف کردم، حالا هم بايد وايسم تا گواهينامه بياد در خونه، بعد ببرم قابش کنم بزنمش به ديوار خونمون، چون فعلاً که ماشين پاشين نداريم که من سوارش بشم! (يکى نيست بگه آخه مگه بيکار بودى رفتى گواهينامه گرفتى؟!!). منم در جوابش ميگم آره بيکار بودم ديگه پس چى فکر کردى؟ تازه پولام هم تو جيبم گنديده بود گفتم ببرم بريزمشون دور يه خورده بخنديم!!!
فعلاً همين!!!
یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۱
آفرينش زن (متن سانسکريت)
در آغاز، آفريدگار جهان چون به خلقت زن رسيد، ديد مصالح سفت و سخت را در آفرينش مرد به کار برده و ديگر چيزی نمانده است. در کار خود واله گشت و پس از انديشه بسيار چنين کرد:
گردی رخسار از ماه، تراش تن از پيچک، چسبندگی از پاپيتال، لرزش اندام از گياه، نازکی از نی، شکوفايی از غنچه، سبکی از برگ، پيچ و تاب از خرطوم فيل، چشم از غزال، نيش نگاه از زنبور، شادی از نيزه نور خورشيد، گريه از ابر، سبکسری از نسيم، بزدلی از خرگوش، غرور از طاووس، نرمی از آغوش طوطی، سختی از خاره، شيرينی از انگبين، سنگدلی از پلنگ، گرمی از آتش، سردی از برف، پرگويی از زاغ، زاری از فاخته، دورويی از لک لک و وفا از مرغابی نر گرفت و به هم سرشت و زن را ساخت و به مردش سپرد.
پس از هفته ای، مرد نزد خدا بازآمد و گفت: "خدايا اين که به من داده ای زندگی بر من تباه کرده. پيشهاش پرگويی است، دمی مرا به خود وا نمیگذارد، آزارم میدهد، مدام نوازش میخواهد، دوست دارد هميشه سرگرمش کنم، بيخود میگريد، تنها کارش بیکاری است. آمدهام پساش دهم. زندگی با او برايم امکان پذير نيست، از من بازستاناش."
خدا گفت: "باشد." و زن را پس گرفت. پس از هفته ای ديگر دوباره مرد نزد خدا شد و گفت: "خداوندا تنهای تنها شدهام. به ياد میآورم چگونه برايم آواز میخواند، میرقصيد، از گوشه چشم نگاهم میکرد، با من بازی میکرد، به تنم میچسبيد، خندهاش گوشم را نوازش میداد، تناش خرم و ديدارش دلنواز بود، او را به من باز پس ده."
خدا گفت: "باشد." و زن را به او پس داد. پس از سه روز، ديگربار، مرد شاکی نزد خدا شد و گفت: "خدايا! نمی دانم چگونه است اما گويا زحمت او بيش از رحمت اوست. پس کرم کن و او را از من باز پس گير."
خدا گفت: "دور شو! بس است هر چه گفتی. برو با او بساز!"
در آغاز، آفريدگار جهان چون به خلقت زن رسيد، ديد مصالح سفت و سخت را در آفرينش مرد به کار برده و ديگر چيزی نمانده است. در کار خود واله گشت و پس از انديشه بسيار چنين کرد:
گردی رخسار از ماه، تراش تن از پيچک، چسبندگی از پاپيتال، لرزش اندام از گياه، نازکی از نی، شکوفايی از غنچه، سبکی از برگ، پيچ و تاب از خرطوم فيل، چشم از غزال، نيش نگاه از زنبور، شادی از نيزه نور خورشيد، گريه از ابر، سبکسری از نسيم، بزدلی از خرگوش، غرور از طاووس، نرمی از آغوش طوطی، سختی از خاره، شيرينی از انگبين، سنگدلی از پلنگ، گرمی از آتش، سردی از برف، پرگويی از زاغ، زاری از فاخته، دورويی از لک لک و وفا از مرغابی نر گرفت و به هم سرشت و زن را ساخت و به مردش سپرد.
پس از هفته ای، مرد نزد خدا بازآمد و گفت: "خدايا اين که به من داده ای زندگی بر من تباه کرده. پيشهاش پرگويی است، دمی مرا به خود وا نمیگذارد، آزارم میدهد، مدام نوازش میخواهد، دوست دارد هميشه سرگرمش کنم، بيخود میگريد، تنها کارش بیکاری است. آمدهام پساش دهم. زندگی با او برايم امکان پذير نيست، از من بازستاناش."
خدا گفت: "باشد." و زن را پس گرفت. پس از هفته ای ديگر دوباره مرد نزد خدا شد و گفت: "خداوندا تنهای تنها شدهام. به ياد میآورم چگونه برايم آواز میخواند، میرقصيد، از گوشه چشم نگاهم میکرد، با من بازی میکرد، به تنم میچسبيد، خندهاش گوشم را نوازش میداد، تناش خرم و ديدارش دلنواز بود، او را به من باز پس ده."
خدا گفت: "باشد." و زن را به او پس داد. پس از سه روز، ديگربار، مرد شاکی نزد خدا شد و گفت: "خدايا! نمی دانم چگونه است اما گويا زحمت او بيش از رحمت اوست. پس کرم کن و او را از من باز پس گير."
خدا گفت: "دور شو! بس است هر چه گفتی. برو با او بساز!"
دوستان، عزيزان و همکاران عزيز!
سلام، من دوباره برگشتم!
چند وقت بود که حال و حوصله و فرصت وبلاگنويسى نداشتم، اما زياد هم خوشحال نشيد چون چند روز ديگه بايد برم خدمت مقدس سربازى! و فکر هم نکنم که بتونم حالا حالاها برگردم و اينجا رو به روز کنم. به قول يارو گفتنى: فلاني يار خوبى بود و ما قدرش ندانستيد!!!
سلام، من دوباره برگشتم!
چند وقت بود که حال و حوصله و فرصت وبلاگنويسى نداشتم، اما زياد هم خوشحال نشيد چون چند روز ديگه بايد برم خدمت مقدس سربازى! و فکر هم نکنم که بتونم حالا حالاها برگردم و اينجا رو به روز کنم. به قول يارو گفتنى: فلاني يار خوبى بود و ما قدرش ندانستيد!!!
اشتراک در:
پستها (Atom)