پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۳

روشنايي

افق تاريك؛
دنيا تنگ؛
نوميدى توانفرساست.
مى‌دانم.

وليكن رهسپردن در سياهى
رو به سوى روشنى زيباست؛
مى‌دانى؟

به شوق نور؛ در ظلمت قدم بردار.
به اين غم‌هاى جان آزار؛ دل مسپار!

كه مرغان گلستان‌زاد؛
- كه سرشارند از آواز آزادى -
نمى‌دانند هرگز؛ لذت و ذوق رهايى را.
و رعنايان تن در نور پرورده؛
نمى‌دانند در پايان تاريكى؛ شكوه روشنايى را.
«فريدون مشيرى»

یکشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۳

كرگدن‌ها هم عاشق مى‌شوند!

كرگدن گفت: نه امكان ندارد كرگدن‌ها نمى‌توانند با كسى دوست بشوند. پرنده گفت: اما پشت تو مى‌خارد. لاى چينهاى پوستت پر از حشره‌هاى ريز است. يكى بايد پشت تو را بخاراند. يكى بايد حشره‌هاى تو را بردارد. كرگدن گفت: اما من نمى‌توانم با كسى دوست بشوم. پوست من خيلى كلفت است. همه به من مى‌گويند پوست كلفت....
پرنده گفت: اين كه امكان ندارد، همه قلب دارند.
كرگدن گفت: كو كجاست من كه قلب خود را نمى‌بينم.
پرنده گفت: خوب چون از قلبت استفاده نمى‌كنى، قلبت را نمى‌بينى. ولى من مطمئنم كه زير اين پوست كلفت يك قلب نازك دارى.
كرگدن گفت: نه، من قلب نازك ندارم، من حتماً يك قلب كلفت دارم.
پرنده گفت: نه، تو حتماً يك قلب نازك دارى چون به جاى اين كه پرنده را بترسانى، به جاى اينكه لگدش كنى، به جاى اينكه دهن گشاد و گنده‌ات را باز كنى و آن را بخورى، دارى با او حرف مى‌زنى.
كرگدن گفت: خوب اين يعنى چى؟
پرنده گفت: وقتى يك كرگدن پوست كلفت، يك قلب نازك دارد يعنى چى؟ يعنى اينكه مى‌تواند عاشق بشود.
كرگدن گفت: اينها كه مى‌گويى، يعنى چى؟
پرنده گفت: يعنى... بگذار روى پوست كلفت قشنگت بنشينم....
كرگدن چيزى نگفت. يعنى داشت دنبال يك جمله مناسب مى‌گشت. فكر كرد بهتر است همان اولين جمله‌اش را بگويد....
اما پرنده پشت كرگدن نشسته بود و داشت پشتش را مى‌خاراند.
كرگدن احساس كرد چقدر خوشش مى‌آيد. اما نمى‌دانست از چى خوشش مى‌آيد.
كرگدن گفت: اسم اين دوست داشتن است؟ اسم اين كه من دلم مى‌خواهد تو روى پشت من بمانى و مزاحم‌هاى كوچولوى پشتم را بخورى؟
پرنده گفت: نه، اسم اين نياز است، من دارم به تو كمك مى‌كنم و تو از اينكه نيازت برطرف مى‌شود احساس خوبى دارى. يعنى احساس رضايت مى‌كنى، اما دوست داشتن از اين مهمتر است.
كرگدن نفهميد كه پرنده چه مى‌گويد.
روزها گذشت، روزها و ماهها و پرنده هر روز مى‌آمد و پشت كرگدن مى‌نشست و هر روز پشتش را مى‌خاراند و كرگدن هر روز احساس خوبى داشت.
يك روز كرگدن به پرنده گفت: به نظر تو اين موضوع كه كرگدنى از اين كه پرنده‌اى پشتش را مى‌خاراند، احساس خوبى دارد، براى يك كرگدن كافى است؟
پرنده گفت: نه كافى نيست.
كرگدن گفت: درست است كافى نيست، چون من حس مى‌كنم چيزهاى ديگرى هم دوست دارم. راستش من بيشتر دوست دارم تو را تماشا كنم.
پرنده چرخى زد و پرواز كرد و چرخى زد و آواز خواند، جلوى چشم‌هاى كرگدن.
كرگدن تماشا كرد و تماشا كرد. اما سير نشد. كرگدن مى‌خواست همين طور تماشا كند. با خودش گفت: اين صحنه قشنگ‌ترين صحنه دنياست و اين پرنده قشنگ‌ترين پرنده دنيا و او خوشبخت‌ترين كرگدن روى زمين. وقتى كرگدن به اينجا رسيد، احساس كرد كه يك چيز نازك از چشمش افتاد.
كرگدن ترسيد و گفت: پرنده، پرنده عزيزم من قلبم را ديدم. همان قلب نازكم را كه مى‌گفتى، اما قلبم از چشمم افتاد. حالا چكار كنم؟
پرنده برگشت و اشكهاى كرگدن را ديد. آمد و روى سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزيز، تو يك عالم از اين قلبهاى نازك دارى.
كرگدن گفت: راستى اينكه كرگدنى دوست دارد، پرنده‌اى را تماشا كند و وقتى تماشايش مى‌كند، قلبش از چشمش مى‌افتد، يعنى چى؟
پرنده گفت: يعنى اينكه كرگدن‌ها هم عاشق مى‌شوند.
كرگدن گفت: عاشق يعنى چه؟
پرنده گفت: يعنى كسى كه قلبش از چشمش مى‌چكد.
كرگدن باز هم منظور پرنده را نفهميد. اما دوست داشت پرنده باز هم حرف بزند، باز پرواز كند و او باز هم تماشايش كند و باز قلبش از چشمش بيفتد.
كرگدن فكر كرد اگر قلبش همين طور از چشمش بريزد، يك روز حتماً قلبش تمام مى‌شود.
آن وقت لبخند زد و با خودش گفت: من كه اصلاً قلب نداشتم، حالا كه پرنده به من قلب داد، چه عيبى دارد، بگذار تمام قلبم را براى او بريزم....