ناگفتهها ...
… و آن گاه خداوند خاك طاهر را شكل داد و آن زمان كه چشم مشتاق ملائک منتظر لحظهاى باشكوه بودند، روح خود را بر آن دميد، و خاك زنده شد ….
فرشتهها به پيشگاه خداوند عرض كردند: پاك پروردگارا اين كيست؟
پروردگار فرمود: اين موجوديست، كه مى تواند دونتر از پستترين و برتر از شما گردد.
ملائكه با تعجب پرسيدند: اين موجود عجيب چه نام دارد؟
خداوند فرمود: اين بشر اسمش "حوا" است.
… و حوا در بهشت زندگى كرد و از نعمتهاى بىكران خداوندى لذت مىبرد. با پرندگان مىخواند و از چشمه پاک بهشت مىنوشيد، ميوه بهشتى تناول مىكرد و با پروردگار خويش سخن مىگفت.
روزها گذشت و گذشت ….
تا اينكه: روزى حوا غمگين و افسرده به نقطهاى خيره شده بود، گويى هيچكدام از زيبايىهاى باغ بهشت را نمىديد.
خداوند كه حوا را در آن حال ديد فرمود: اى مخلوق من! تو را چه مىشود؟
آيا تو در مينوى من احساس ناراحتى مىكنى؟
حوا عرض كرد: پاک پروردگارا! من احساس تنهايى مىكنم. خداوندا همدمى مىخواهم كه با من سخن گويد، با من بخندد و با غصه من گريان شود، مرا مونسى شود و من يارش باشم.
خداوند فرمود: اى حوا! آيا تو مطمئنى به تنهايى نمىخواهى صاحب ملك و همه نعمتهاى بهشتى باشى؟ و آيا تو حاضرى كه در اين همه نعمت كسى را با خود شريک بدانى؟
حوا عرض كرد: آرى، اى پروردگارم. من حاضرم با او هر چه كه دارم شريک شوم.
خداوند فرمود: من همدمى براى تو خواهم آفريد، كه در تمام لحظهها در كنار تو باشد و تو را مونس و همدم باشد.
حوا خوشحال شد و خنديد.
خداوند فرمود: اما اى حوا تو نبايد هرگز به او بگويى كه قبل از او بوجود آمدهاى! و بدان كه او سه خصوصيت بارز دارد.
حوا گفت : آن سه خصوصيت چيست؟
خداوند فرمود: او مغرور، طمعكار ولافزن است ….
حوا گفت: من او را با همه خصوصياتش قبول مىكنم.
و آن گاه خداوند آدم را آفريد ….
چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۳
یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۳
دوست داشتن از عشق برتر است!
دوست داشتن از عشق برتر است. عشق يک جور جوشش کور است و پيوندى از سر نابينائى، اما دوست داشتن پيوندى خودآگاه و از روى بصيرت روشن و زلال. عشق بيشتر از غريزه آب مىخورد و هرچه از غريزه سرزند بىارزش است و دوست داشتن از روح طلوع ميکند و تا هرجا که يک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نيز همگام با آن اوج ميابد.
عشق در قالب دلها در شکلها و رنگهاى تقريباً مشابهى متجلى مىشود و داراى صفات و حالات و مظاهر مشترکى است، اما دوست داشتن در هر روحى جلوه خاص خويش دارد و از روح رنگ مىگيرد و چون روحها برخلاف غريزهها هر کدام رنگى و ارتفاعى و بعدى و طعمى و عطرى ويژه خويش دارد، مىتوان گفت که به شماره هر روحى، دوست داشتنى هست.
عشق با شناسنامه بىارتباط نيست و گذر فصلها و عبور سالها بر آن اثر مىگذارد، اما دوست داشتن در وراى سن و زمان و مزاج زندگى مىکند و بر آشيانه بلندش روز و روزگار را دستى نيست.
عشق در هر رنگى و سطحى، با زيبائى محسوس، در نهان يا آشکار، رابطه دارد. چنانکه " شوپنهاور" مىگويد: «شما بيست سال بر سن معشوقتان بيفزائيد، آنگاه تأثير مستقيم آنرا بر روى احساستان مطالعه کنيد»!
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گيج و جذب زيبائىهاى روح که زيبائىهاى محسوس را به گونهاى ديگر مىبيند. عشق طوفانى و متلاطم و بوقلمونصفت است، اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت.
عشق با دورى و نزديکى در نوسان است، اگر دورى به طول بينجامد ضعيف مىشود، اگر تماس دوام يابد به ابتذال ميکشد. و تنها با بيم و اميد و تزلزل و اضطراب و «ديدار و پرهيز»، زنده و نيرومند ميماند. اما دوست داشتن با اين حالت ناآشناست. دنيايش دنياى ديگريست.
عشق جوششى يکجانبه است، به معشوق نمىانديشد که کيست، يک خودجوشى ذاتى است، و از اين رو هميشه اشتباه مىکند. در انتخاب به سختى مىلغزد و يا همواره يکجانبه مىماند و گاه ميان دو بيگانه ناهماهنگ، عشقى جرقه مىزند و چون در تاريکى است و يکديگر را نمىبينند، پس از انفجار اين صاعقه است که در پرتو روشنائى آن چهره يکديگر را مىتوانند ديد و در اينجاست که گاه پس از جرقه زدن عشق، عاشق و معشوق که در چهره هم مىنگرند، احساس مىکنند هم را نمىشناسند و بيگانگى و ناآشنائى پس از عشق ـ که درد کوچکى نيست ـ فراوان است.
اما دوست داشتن در روشنائى ريشه مىبندد و در زير نور سبز مىشود و رشد مىکند و از اين روست که همواره پس از آشنائى پديد ميايد. و در حقيقت در آغاز دو روح خطوط آشنائى را در سيما و نگاه يکديگر مىخوانند، و پس از «آشنا شدن» است که «خودمانى» ميشوند ـ دو روح، نه دو نفر، که ممکن است دو نفر با هم در عين رودربايستىها احساس خودمانى بودن کنند و اين حالت به قدرى ظريف و فرار است که به سادگى از زير دست احساس و فهم مىگريزد ـ و سپس طعم خويشاوندى و بوى خويشاوندى و گرماى خويشاوندى از سخن و رفتار و کلام يکديگر احساس مىشود و از اين منزل است که ناگهان، خود بخود، دو همسفر به چشم مىبينند که به پهندشت بيکرانه مهربانى رسيده اند و آسمان صاف و بىلک دوست داشتن بر بالاى سرشان خيمه گسترده است و افقهاى روشن و پاک و صميمى «ايمان» در برابرشان باز ميشود و نسيمى نرم و لطيف ـ همچون روح يک معبد متروک که در محراب پنهانى آن، خيال راهبى بزرگ نقش بر زمين شده و زمزمه دردآلود نيايش مناره تنها و غريب آنرا به لرزه درمياورد ـ هر لحظه پيام الهانهاى تازه آسمانهاى ديگر و سرزمين هاى ديگر و عطر گلهاى مرموز و جانبخش بوستانهاى ديگر را به همراه دارد و خود را، به مهر و عشوهاى بازيگر و شيرين و شوخ، هر لحظه، بر سر و روى اين دو مىزند.
عشق جنون است و جنون چيزى جز خرابى و پريشانى «فهميدن» و «انديشيدن» نيست. اما دوست داشتن در اوج معراجش از سرحد عقل فراتر مىرود و فهميدن و انديشيدن را نيز از زمين مىکند و با خود به قله بلند اشراق مىبرد.
عشق زيبائىهاى دلخواه را در معشوق ميافريند و دوست داشتن زيبائىهاى دلخواه را در دوست مىبيند و ميابد.
عشق يک فريب بزرگ و قوى است و دوست داشتن يک صداقت راستين و صميمى، بىانتها و مطلق.
عشق در دريا غرق شدن است و دوست داشتن در دريا شنا کردن.
عشق بينائى را مىگيرد و دوست داشتن مىدهد.
عشق خشن است و شديد و در عين حال ناپايدار و نامطمئن و دوست داشتن لطيف است و نرم و در عين حال پايدار و سرشار از اطمينان.
عشق همواره با اشک آلوده است و دوست داشتن سراپا يقين است و شکناپذير.
از عشق هرچه بيشتر مىشنويم سيرابتر مىشويم و از دوست داشتن هر چه بيشتر، تشنهتر.
عشق هرچه ديرتر ميپايد کهنهتر مىشود و دوست داشتن نوتر.
عشق نيروئيست در عاشق، که او را به معشوق مىکشاند؛ دوست داشتن جاذبهايست در دوست، که دوست را به دوست مىبرد. عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگى محو شدن در دوست.
عشق معشوق را مجهول و گمنام مىخواهد تا در انحصار او بماند، زيرا عشق جلوهاى از خودخواهى يا روح تاجرانه يا جانورانه آدميست، و چون خود به بدى خود آگاه است، آنرا در ديگرى که مىبيند؛ از او بيزار مىشود و کينه برمىگيرد. اما دوست داشتن، دوست را محبوب و عزيز مىخواهد و مىخواهد که همه دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند. که دوست داشتن جلوهاى از روح خدائى و فطرت اهورائى آدميست و چون خود به قداست ماورائى خود بيناست، آنرا در ديگرى که مىبيند، ديگرى را نيز دوست مىدارد و با خود آشنا و خويشاوند ميابد.
در عشق رقيب منفور است و در دوست داشتن است که «هواداران کويش را چو جان خويشتن دارند». که حصد شاخصه عشق است چه، عشق معشوق را طعمه خويش مىبيند و همواره در اضطراب است که ديگرى از چنگش بربايد و اگر ربود، با هر دو دشمنى مىورزد و معشوق نيز منفور ميگردد و دوست داشتن ايمان است و ايمان يک روح مطلق است، يک ابديت بىمرز است، از جنس اين عالم نيست.
عشق ريسمان طبيعى است و سرکشان را به بند خويش در مياورد تا آنچه آنان، بخود از طبيعت گرفته اند بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ مىستاند، به حيله عشق، بر جاى نهند، که عشق تاوان ده مرگ است. و دوست داشتن عشقى است که انسان، دور از چشم طبيعت، خود ميافريند، خود بدان مىرسد، خود آنرا «انتخاب» مىکند. عشق اسارت در دام غريزه است و دوست داشتن آزادى از جبر مزاج. عشق مأمور تن است و دوست داشتن پيغمبر روح. عشق يک «اغفال» بزرگ و نيرومند است تا انسان به زندگى مشغول گردد و به روزمرگى ـ که طبيعت سخت آنرا دوست مىدارد ـ سرگرم شود و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است و خودآگاهى ترسآور آدمى در اين بيگانه بازار زشت و بيهوده. عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن. عشق غذا خوردن يک حريص گرسنه است و دوست داشتن «همزبانى در سرزمين بيگانه يافتن» است.
متنى برگرفته از مقاله "دوست داشتن از عشق برتر است" از کتاب "کوير" دکتر على شريعتى.
دوست داشتن از عشق برتر است. عشق يک جور جوشش کور است و پيوندى از سر نابينائى، اما دوست داشتن پيوندى خودآگاه و از روى بصيرت روشن و زلال. عشق بيشتر از غريزه آب مىخورد و هرچه از غريزه سرزند بىارزش است و دوست داشتن از روح طلوع ميکند و تا هرجا که يک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نيز همگام با آن اوج ميابد.
عشق در قالب دلها در شکلها و رنگهاى تقريباً مشابهى متجلى مىشود و داراى صفات و حالات و مظاهر مشترکى است، اما دوست داشتن در هر روحى جلوه خاص خويش دارد و از روح رنگ مىگيرد و چون روحها برخلاف غريزهها هر کدام رنگى و ارتفاعى و بعدى و طعمى و عطرى ويژه خويش دارد، مىتوان گفت که به شماره هر روحى، دوست داشتنى هست.
عشق با شناسنامه بىارتباط نيست و گذر فصلها و عبور سالها بر آن اثر مىگذارد، اما دوست داشتن در وراى سن و زمان و مزاج زندگى مىکند و بر آشيانه بلندش روز و روزگار را دستى نيست.
عشق در هر رنگى و سطحى، با زيبائى محسوس، در نهان يا آشکار، رابطه دارد. چنانکه " شوپنهاور" مىگويد: «شما بيست سال بر سن معشوقتان بيفزائيد، آنگاه تأثير مستقيم آنرا بر روى احساستان مطالعه کنيد»!
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گيج و جذب زيبائىهاى روح که زيبائىهاى محسوس را به گونهاى ديگر مىبيند. عشق طوفانى و متلاطم و بوقلمونصفت است، اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت.
عشق با دورى و نزديکى در نوسان است، اگر دورى به طول بينجامد ضعيف مىشود، اگر تماس دوام يابد به ابتذال ميکشد. و تنها با بيم و اميد و تزلزل و اضطراب و «ديدار و پرهيز»، زنده و نيرومند ميماند. اما دوست داشتن با اين حالت ناآشناست. دنيايش دنياى ديگريست.
عشق جوششى يکجانبه است، به معشوق نمىانديشد که کيست، يک خودجوشى ذاتى است، و از اين رو هميشه اشتباه مىکند. در انتخاب به سختى مىلغزد و يا همواره يکجانبه مىماند و گاه ميان دو بيگانه ناهماهنگ، عشقى جرقه مىزند و چون در تاريکى است و يکديگر را نمىبينند، پس از انفجار اين صاعقه است که در پرتو روشنائى آن چهره يکديگر را مىتوانند ديد و در اينجاست که گاه پس از جرقه زدن عشق، عاشق و معشوق که در چهره هم مىنگرند، احساس مىکنند هم را نمىشناسند و بيگانگى و ناآشنائى پس از عشق ـ که درد کوچکى نيست ـ فراوان است.
اما دوست داشتن در روشنائى ريشه مىبندد و در زير نور سبز مىشود و رشد مىکند و از اين روست که همواره پس از آشنائى پديد ميايد. و در حقيقت در آغاز دو روح خطوط آشنائى را در سيما و نگاه يکديگر مىخوانند، و پس از «آشنا شدن» است که «خودمانى» ميشوند ـ دو روح، نه دو نفر، که ممکن است دو نفر با هم در عين رودربايستىها احساس خودمانى بودن کنند و اين حالت به قدرى ظريف و فرار است که به سادگى از زير دست احساس و فهم مىگريزد ـ و سپس طعم خويشاوندى و بوى خويشاوندى و گرماى خويشاوندى از سخن و رفتار و کلام يکديگر احساس مىشود و از اين منزل است که ناگهان، خود بخود، دو همسفر به چشم مىبينند که به پهندشت بيکرانه مهربانى رسيده اند و آسمان صاف و بىلک دوست داشتن بر بالاى سرشان خيمه گسترده است و افقهاى روشن و پاک و صميمى «ايمان» در برابرشان باز ميشود و نسيمى نرم و لطيف ـ همچون روح يک معبد متروک که در محراب پنهانى آن، خيال راهبى بزرگ نقش بر زمين شده و زمزمه دردآلود نيايش مناره تنها و غريب آنرا به لرزه درمياورد ـ هر لحظه پيام الهانهاى تازه آسمانهاى ديگر و سرزمين هاى ديگر و عطر گلهاى مرموز و جانبخش بوستانهاى ديگر را به همراه دارد و خود را، به مهر و عشوهاى بازيگر و شيرين و شوخ، هر لحظه، بر سر و روى اين دو مىزند.
عشق جنون است و جنون چيزى جز خرابى و پريشانى «فهميدن» و «انديشيدن» نيست. اما دوست داشتن در اوج معراجش از سرحد عقل فراتر مىرود و فهميدن و انديشيدن را نيز از زمين مىکند و با خود به قله بلند اشراق مىبرد.
عشق زيبائىهاى دلخواه را در معشوق ميافريند و دوست داشتن زيبائىهاى دلخواه را در دوست مىبيند و ميابد.
عشق يک فريب بزرگ و قوى است و دوست داشتن يک صداقت راستين و صميمى، بىانتها و مطلق.
عشق در دريا غرق شدن است و دوست داشتن در دريا شنا کردن.
عشق بينائى را مىگيرد و دوست داشتن مىدهد.
عشق خشن است و شديد و در عين حال ناپايدار و نامطمئن و دوست داشتن لطيف است و نرم و در عين حال پايدار و سرشار از اطمينان.
عشق همواره با اشک آلوده است و دوست داشتن سراپا يقين است و شکناپذير.
از عشق هرچه بيشتر مىشنويم سيرابتر مىشويم و از دوست داشتن هر چه بيشتر، تشنهتر.
عشق هرچه ديرتر ميپايد کهنهتر مىشود و دوست داشتن نوتر.
عشق نيروئيست در عاشق، که او را به معشوق مىکشاند؛ دوست داشتن جاذبهايست در دوست، که دوست را به دوست مىبرد. عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگى محو شدن در دوست.
عشق معشوق را مجهول و گمنام مىخواهد تا در انحصار او بماند، زيرا عشق جلوهاى از خودخواهى يا روح تاجرانه يا جانورانه آدميست، و چون خود به بدى خود آگاه است، آنرا در ديگرى که مىبيند؛ از او بيزار مىشود و کينه برمىگيرد. اما دوست داشتن، دوست را محبوب و عزيز مىخواهد و مىخواهد که همه دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند. که دوست داشتن جلوهاى از روح خدائى و فطرت اهورائى آدميست و چون خود به قداست ماورائى خود بيناست، آنرا در ديگرى که مىبيند، ديگرى را نيز دوست مىدارد و با خود آشنا و خويشاوند ميابد.
در عشق رقيب منفور است و در دوست داشتن است که «هواداران کويش را چو جان خويشتن دارند». که حصد شاخصه عشق است چه، عشق معشوق را طعمه خويش مىبيند و همواره در اضطراب است که ديگرى از چنگش بربايد و اگر ربود، با هر دو دشمنى مىورزد و معشوق نيز منفور ميگردد و دوست داشتن ايمان است و ايمان يک روح مطلق است، يک ابديت بىمرز است، از جنس اين عالم نيست.
عشق ريسمان طبيعى است و سرکشان را به بند خويش در مياورد تا آنچه آنان، بخود از طبيعت گرفته اند بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ مىستاند، به حيله عشق، بر جاى نهند، که عشق تاوان ده مرگ است. و دوست داشتن عشقى است که انسان، دور از چشم طبيعت، خود ميافريند، خود بدان مىرسد، خود آنرا «انتخاب» مىکند. عشق اسارت در دام غريزه است و دوست داشتن آزادى از جبر مزاج. عشق مأمور تن است و دوست داشتن پيغمبر روح. عشق يک «اغفال» بزرگ و نيرومند است تا انسان به زندگى مشغول گردد و به روزمرگى ـ که طبيعت سخت آنرا دوست مىدارد ـ سرگرم شود و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است و خودآگاهى ترسآور آدمى در اين بيگانه بازار زشت و بيهوده. عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن. عشق غذا خوردن يک حريص گرسنه است و دوست داشتن «همزبانى در سرزمين بيگانه يافتن» است.
متنى برگرفته از مقاله "دوست داشتن از عشق برتر است" از کتاب "کوير" دکتر على شريعتى.
اشتراک در:
پستها (Atom)