حرفاى چند تا آدم حسابى!!!
مردان مجرد زنان را بهتر از مردان متأهل مىشناسند وگرنه آنها هم ازدواج مىکردند!
«هـ . ل . منکن»
انسان يگانه حيوانى است که تا وقتى طعمه خود را نخورده با او خيلى دوستانه رفتار مىکند!
«ساموئل باتلر»
عشق کور نيست، عشق بيشتر مىبيند نه کمتر، ولى چون بيشتر مىبيند حاضر است کمتر ببيند.
«وليوس گوردون»
مرديكه زن مىگيرد خط بطلانى بر گذشته خويش و زنى كه شوهر مىكند، خط بطلانى بر آينده خويش مىكشد!
«سينكلر لويس»
یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۱
شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۱
ماجراهاى ملا و خرش!
تازگيها جريان ما هم شده مثل جريان ملانصرالدين! جريان از اين قراره که ما يه مغازه کتابفروشى داريم که چند وقت پيش بازش کرديم. همون اولا که ميخواستيم مغازه رو راه بندازيم گفتيم جنسا رو از جاهاى ديگه ارزونتر بفروشيم تا هم مردم از قيمتها راضى باشند و فکر نکنن که ما هم مثل خيلى جاهاى ديگه داريم سرشون کلاه ميذاريم و هم اينکه خود ما بتونيم مشترى بيشترى پيدا کنيم!
تو همون هفته اول ديديم هر کى مياد تو مغازه بهمون گير ميده که چرا چيزاتون انقدر ارزونه! حتماً جنساى شما تقلبيه و آشغاله و از اين جور حرفا ....
بعد از يه مدتى ديديم نه بابا کسى زياد چيزى نميخره، فقط به خاطر اينکه ما داريم چيزامون رو ارزون ميديم!!! ما هم که ديديم اينجورى فايدهاى نداره و بجاى اينکه مشترى بيشترى پيدا کنيم، داريم فقط ضرر مىکنيم گفتيم خب يه خورده قيمتا رو مىبريم بالا (البته تا قيمت معموليشون)، تا مردم فکر نکنن جنسامون تقلبى و به درد نخوره!
چشمتون روز بد نبينه از فرداى اون روز هر کى ميومد تو مغازه شروع مىکرد به نصيحت و موعظه و بعضاً فحش که شما گرونفروشيد و دزديد و سر مردم کلاه ميذاريد و از اين جور چيزا ... تازه اينکه خوبه با چند نفر سر همين مسئله دعوا و کتککارى هم کرديم که خب بعد از اينکه کتک مفصلى خوردن، خودشون به اشتباهشون پى بردن و معذرتخواهى کردن!!!
خلاصه اين سيکل تغيير قيمت ما همچنان ادامه داره و ما نمىدونيم آخرش جنسامون رو ارزون بديم تا بگن چيزاتون تقلبيه يا به قيمت خودش بفروشيم تا بگن گرونفروشيد. هر کارى مىکنيم اين مردم عجيب و غريب ايراد مىگيرن (درست مثل جريان ملا و خرش)!
به نظر شما بهترين راه حل براى اين مشکل چيه و چطورى ميشه اين مردم رو راضى نگه داشت؟ شما اگه جاى ما بوديد چکار مىکرديد؟!!!
تازگيها جريان ما هم شده مثل جريان ملانصرالدين! جريان از اين قراره که ما يه مغازه کتابفروشى داريم که چند وقت پيش بازش کرديم. همون اولا که ميخواستيم مغازه رو راه بندازيم گفتيم جنسا رو از جاهاى ديگه ارزونتر بفروشيم تا هم مردم از قيمتها راضى باشند و فکر نکنن که ما هم مثل خيلى جاهاى ديگه داريم سرشون کلاه ميذاريم و هم اينکه خود ما بتونيم مشترى بيشترى پيدا کنيم!
تو همون هفته اول ديديم هر کى مياد تو مغازه بهمون گير ميده که چرا چيزاتون انقدر ارزونه! حتماً جنساى شما تقلبيه و آشغاله و از اين جور حرفا ....
بعد از يه مدتى ديديم نه بابا کسى زياد چيزى نميخره، فقط به خاطر اينکه ما داريم چيزامون رو ارزون ميديم!!! ما هم که ديديم اينجورى فايدهاى نداره و بجاى اينکه مشترى بيشترى پيدا کنيم، داريم فقط ضرر مىکنيم گفتيم خب يه خورده قيمتا رو مىبريم بالا (البته تا قيمت معموليشون)، تا مردم فکر نکنن جنسامون تقلبى و به درد نخوره!
چشمتون روز بد نبينه از فرداى اون روز هر کى ميومد تو مغازه شروع مىکرد به نصيحت و موعظه و بعضاً فحش که شما گرونفروشيد و دزديد و سر مردم کلاه ميذاريد و از اين جور چيزا ... تازه اينکه خوبه با چند نفر سر همين مسئله دعوا و کتککارى هم کرديم که خب بعد از اينکه کتک مفصلى خوردن، خودشون به اشتباهشون پى بردن و معذرتخواهى کردن!!!
خلاصه اين سيکل تغيير قيمت ما همچنان ادامه داره و ما نمىدونيم آخرش جنسامون رو ارزون بديم تا بگن چيزاتون تقلبيه يا به قيمت خودش بفروشيم تا بگن گرونفروشيد. هر کارى مىکنيم اين مردم عجيب و غريب ايراد مىگيرن (درست مثل جريان ملا و خرش)!
به نظر شما بهترين راه حل براى اين مشکل چيه و چطورى ميشه اين مردم رو راضى نگه داشت؟ شما اگه جاى ما بوديد چکار مىکرديد؟!!!
پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۱
اين متن قشنگ رو از توى وبلاگ «اين و اون» عزيز دزديدم (در اصطلاح سرقت ادبى کردم!) و چون خيلى ازش خوشم اومد، مىنويسمش تا شما هم بخونين و خوشتون بياد! (البته فکر کنم «اين و اون» هم متن مذکور رو از توى يه وبلاگ ديگه دزديده بودن)!!!
سنگپشت و خدا ...
پشتش سنگين بود و جادههای دنيا طولانی. میدانست که هميشه جز اندکی از بسيار را نخواهد رفت. آهسته آهسته میخزيد، دشوار و کند؛ و دورها هميشه دور بود.
سنگپشت تقديرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری سخت بر دوش میکشيد.
پرندهای در آسمان پر زد سبک؛ و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدل نيست. کاش پشتم را اين همه سنگين نمیکردی. من هيچ گاه نميرسم، هيچ گاه. و در لاک سنگی خود خزيد، به نيت نااميدی.
خدا سنگپشت را از روی زمين بلند کرد. زمين را نشانش داد. کرهای کوچک بود.
و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هيچکس نميرسد، چون رسيدنی در کار نيست فقط رفتن است، حتی اگر اندکی. و هر بار که ميروی، رسيده ای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نيست. تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی؛ پارهای از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمين گذاشت. ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راهها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و گفت: بايد رفت، حتی اگر اندکی؛ و پاره ای از "او" را با عشق به دوش می کشم.
سنگپشت و خدا ...
پشتش سنگين بود و جادههای دنيا طولانی. میدانست که هميشه جز اندکی از بسيار را نخواهد رفت. آهسته آهسته میخزيد، دشوار و کند؛ و دورها هميشه دور بود.
سنگپشت تقديرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری سخت بر دوش میکشيد.
پرندهای در آسمان پر زد سبک؛ و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدل نيست. کاش پشتم را اين همه سنگين نمیکردی. من هيچ گاه نميرسم، هيچ گاه. و در لاک سنگی خود خزيد، به نيت نااميدی.
خدا سنگپشت را از روی زمين بلند کرد. زمين را نشانش داد. کرهای کوچک بود.
و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هيچکس نميرسد، چون رسيدنی در کار نيست فقط رفتن است، حتی اگر اندکی. و هر بار که ميروی، رسيده ای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نيست. تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی؛ پارهای از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمين گذاشت. ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راهها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و گفت: بايد رفت، حتی اگر اندکی؛ و پاره ای از "او" را با عشق به دوش می کشم.
سهشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۱
مولودىخونى يا نوحهخونى؟!
امروز داشتم تلويزيون نگاه مىکردم که ديدم به مناسبت ولادت امام زمان (عج) يکى از اين مداحان اهل بيت داره مثلاً مولودى مىخونه.
البته مولودى که چه عرض کنم، چون داشت همون نوحهاى رو که براى عزادارى روز عاشورا مىخونن مىخوند، با اين تفاوت که مردم به جاى اينکه سينه بزنن و گريه کنن، داشتن دست مىزدن و گريه مىکردن! من مونده بودم که اين گريههه ديگه براى چى بود؟! (البته فکر کنم بخاطر صداى ناهنجار اون مداحه بود)!
تازه جالبتر از اون اينه که راديو هم توى ماه محرم همين مولودىها رو به جاى نوحه و به اسم عزادارى پخش مىکنه! کسى هم تا دقّت نکنه نمىفهمه که مردم دارن گريه مىکنن و دست مىزنن يا دارن گريه مىکنن و سينه مىزنن!!!
اگه خودتون هم دقّت کنيد حتماً مىفهميد من چى مىگم!
امروز داشتم تلويزيون نگاه مىکردم که ديدم به مناسبت ولادت امام زمان (عج) يکى از اين مداحان اهل بيت داره مثلاً مولودى مىخونه.
البته مولودى که چه عرض کنم، چون داشت همون نوحهاى رو که براى عزادارى روز عاشورا مىخونن مىخوند، با اين تفاوت که مردم به جاى اينکه سينه بزنن و گريه کنن، داشتن دست مىزدن و گريه مىکردن! من مونده بودم که اين گريههه ديگه براى چى بود؟! (البته فکر کنم بخاطر صداى ناهنجار اون مداحه بود)!
تازه جالبتر از اون اينه که راديو هم توى ماه محرم همين مولودىها رو به جاى نوحه و به اسم عزادارى پخش مىکنه! کسى هم تا دقّت نکنه نمىفهمه که مردم دارن گريه مىکنن و دست مىزنن يا دارن گريه مىکنن و سينه مىزنن!!!
اگه خودتون هم دقّت کنيد حتماً مىفهميد من چى مىگم!
دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۱
سام عليک!!!
من امروز خيلى خيلى خوشحالم، چون گواهينامه رانندگى گرفتم (شيرينى همتون محفوظه). صبح رفتم امتحان آييننامه و شهر رو دادم و يه ضرب قبول شدم! خب خوشحالى هم داره ديگه چون وقتى يه کسايى رو مىديدم که خيلى ادعاشون مىشد ولى رد مىشدن يه کم داشتم مىترسيدم ولى وقتى رفتم و پشت فرمون نشستم يه دفعه نمىدونم چى شد هر چى استرس داشتم تموم شد و خيلى راحت امتحانمو دادم.
خلاصه که خيلى کيف کردم، حالا هم بايد وايسم تا گواهينامه بياد در خونه، بعد ببرم قابش کنم بزنمش به ديوار خونمون، چون فعلاً که ماشين پاشين نداريم که من سوارش بشم! (يکى نيست بگه آخه مگه بيکار بودى رفتى گواهينامه گرفتى؟!!). منم در جوابش ميگم آره بيکار بودم ديگه پس چى فکر کردى؟ تازه پولام هم تو جيبم گنديده بود گفتم ببرم بريزمشون دور يه خورده بخنديم!!!
فعلاً همين!!!
من امروز خيلى خيلى خوشحالم، چون گواهينامه رانندگى گرفتم (شيرينى همتون محفوظه). صبح رفتم امتحان آييننامه و شهر رو دادم و يه ضرب قبول شدم! خب خوشحالى هم داره ديگه چون وقتى يه کسايى رو مىديدم که خيلى ادعاشون مىشد ولى رد مىشدن يه کم داشتم مىترسيدم ولى وقتى رفتم و پشت فرمون نشستم يه دفعه نمىدونم چى شد هر چى استرس داشتم تموم شد و خيلى راحت امتحانمو دادم.
خلاصه که خيلى کيف کردم، حالا هم بايد وايسم تا گواهينامه بياد در خونه، بعد ببرم قابش کنم بزنمش به ديوار خونمون، چون فعلاً که ماشين پاشين نداريم که من سوارش بشم! (يکى نيست بگه آخه مگه بيکار بودى رفتى گواهينامه گرفتى؟!!). منم در جوابش ميگم آره بيکار بودم ديگه پس چى فکر کردى؟ تازه پولام هم تو جيبم گنديده بود گفتم ببرم بريزمشون دور يه خورده بخنديم!!!
فعلاً همين!!!
یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۱
آفرينش زن (متن سانسکريت)
در آغاز، آفريدگار جهان چون به خلقت زن رسيد، ديد مصالح سفت و سخت را در آفرينش مرد به کار برده و ديگر چيزی نمانده است. در کار خود واله گشت و پس از انديشه بسيار چنين کرد:
گردی رخسار از ماه، تراش تن از پيچک، چسبندگی از پاپيتال، لرزش اندام از گياه، نازکی از نی، شکوفايی از غنچه، سبکی از برگ، پيچ و تاب از خرطوم فيل، چشم از غزال، نيش نگاه از زنبور، شادی از نيزه نور خورشيد، گريه از ابر، سبکسری از نسيم، بزدلی از خرگوش، غرور از طاووس، نرمی از آغوش طوطی، سختی از خاره، شيرينی از انگبين، سنگدلی از پلنگ، گرمی از آتش، سردی از برف، پرگويی از زاغ، زاری از فاخته، دورويی از لک لک و وفا از مرغابی نر گرفت و به هم سرشت و زن را ساخت و به مردش سپرد.
پس از هفته ای، مرد نزد خدا بازآمد و گفت: "خدايا اين که به من داده ای زندگی بر من تباه کرده. پيشهاش پرگويی است، دمی مرا به خود وا نمیگذارد، آزارم میدهد، مدام نوازش میخواهد، دوست دارد هميشه سرگرمش کنم، بيخود میگريد، تنها کارش بیکاری است. آمدهام پساش دهم. زندگی با او برايم امکان پذير نيست، از من بازستاناش."
خدا گفت: "باشد." و زن را پس گرفت. پس از هفته ای ديگر دوباره مرد نزد خدا شد و گفت: "خداوندا تنهای تنها شدهام. به ياد میآورم چگونه برايم آواز میخواند، میرقصيد، از گوشه چشم نگاهم میکرد، با من بازی میکرد، به تنم میچسبيد، خندهاش گوشم را نوازش میداد، تناش خرم و ديدارش دلنواز بود، او را به من باز پس ده."
خدا گفت: "باشد." و زن را به او پس داد. پس از سه روز، ديگربار، مرد شاکی نزد خدا شد و گفت: "خدايا! نمی دانم چگونه است اما گويا زحمت او بيش از رحمت اوست. پس کرم کن و او را از من باز پس گير."
خدا گفت: "دور شو! بس است هر چه گفتی. برو با او بساز!"
در آغاز، آفريدگار جهان چون به خلقت زن رسيد، ديد مصالح سفت و سخت را در آفرينش مرد به کار برده و ديگر چيزی نمانده است. در کار خود واله گشت و پس از انديشه بسيار چنين کرد:
گردی رخسار از ماه، تراش تن از پيچک، چسبندگی از پاپيتال، لرزش اندام از گياه، نازکی از نی، شکوفايی از غنچه، سبکی از برگ، پيچ و تاب از خرطوم فيل، چشم از غزال، نيش نگاه از زنبور، شادی از نيزه نور خورشيد، گريه از ابر، سبکسری از نسيم، بزدلی از خرگوش، غرور از طاووس، نرمی از آغوش طوطی، سختی از خاره، شيرينی از انگبين، سنگدلی از پلنگ، گرمی از آتش، سردی از برف، پرگويی از زاغ، زاری از فاخته، دورويی از لک لک و وفا از مرغابی نر گرفت و به هم سرشت و زن را ساخت و به مردش سپرد.
پس از هفته ای، مرد نزد خدا بازآمد و گفت: "خدايا اين که به من داده ای زندگی بر من تباه کرده. پيشهاش پرگويی است، دمی مرا به خود وا نمیگذارد، آزارم میدهد، مدام نوازش میخواهد، دوست دارد هميشه سرگرمش کنم، بيخود میگريد، تنها کارش بیکاری است. آمدهام پساش دهم. زندگی با او برايم امکان پذير نيست، از من بازستاناش."
خدا گفت: "باشد." و زن را پس گرفت. پس از هفته ای ديگر دوباره مرد نزد خدا شد و گفت: "خداوندا تنهای تنها شدهام. به ياد میآورم چگونه برايم آواز میخواند، میرقصيد، از گوشه چشم نگاهم میکرد، با من بازی میکرد، به تنم میچسبيد، خندهاش گوشم را نوازش میداد، تناش خرم و ديدارش دلنواز بود، او را به من باز پس ده."
خدا گفت: "باشد." و زن را به او پس داد. پس از سه روز، ديگربار، مرد شاکی نزد خدا شد و گفت: "خدايا! نمی دانم چگونه است اما گويا زحمت او بيش از رحمت اوست. پس کرم کن و او را از من باز پس گير."
خدا گفت: "دور شو! بس است هر چه گفتی. برو با او بساز!"
دوستان، عزيزان و همکاران عزيز!
سلام، من دوباره برگشتم!
چند وقت بود که حال و حوصله و فرصت وبلاگنويسى نداشتم، اما زياد هم خوشحال نشيد چون چند روز ديگه بايد برم خدمت مقدس سربازى! و فکر هم نکنم که بتونم حالا حالاها برگردم و اينجا رو به روز کنم. به قول يارو گفتنى: فلاني يار خوبى بود و ما قدرش ندانستيد!!!
سلام، من دوباره برگشتم!
چند وقت بود که حال و حوصله و فرصت وبلاگنويسى نداشتم، اما زياد هم خوشحال نشيد چون چند روز ديگه بايد برم خدمت مقدس سربازى! و فکر هم نکنم که بتونم حالا حالاها برگردم و اينجا رو به روز کنم. به قول يارو گفتنى: فلاني يار خوبى بود و ما قدرش ندانستيد!!!
دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۱
يه حرفاى ديگه از يه آدماى ديگه!!!
در عشق پيروز کسى است که پاى به فرار مىنهد!
«ناپلئون»
دانشگاه تمام استعدادهاى افراد از جمله بىاستعدادى آنها را آشکار مىکند.
«آنتوان چخوف»
در اين دنيا فقط دو تراژدى وجود دارد، يکى آنست که آنچه را که مىخواهيم به دست نياوريم و ديگرى آنست که آنچه را که مىخواهيم به دست بياوريم.
«اسکار وايلد»
در عشق پيروز کسى است که پاى به فرار مىنهد!
«ناپلئون»
دانشگاه تمام استعدادهاى افراد از جمله بىاستعدادى آنها را آشکار مىکند.
«آنتوان چخوف»
در اين دنيا فقط دو تراژدى وجود دارد، يکى آنست که آنچه را که مىخواهيم به دست نياوريم و ديگرى آنست که آنچه را که مىخواهيم به دست بياوريم.
«اسکار وايلد»
یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۱
پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۱
آيا تابحال فکر کرديد که ماوسى که در دست شماست چه مسافتى را طى کرده است؟!!
توسط برنامه جالبى به نام Mouse Odometer مقدار مسافت طى شده توسط ماوس بر روى مونيتور و همچنين تعداد کليکهاى صورت گرفته توسط ماوس را ميتوان مشاهده کرد. اين برنامه آمار دقيقى از مسافت طى شده ماوس را (که به نظر زياد نميرسد)، به متر و کيلومتر نشان ميدهد (موش بيچاره! چقدر بايد راه بره!!!).
براى دريافت اين برنامه اينجا را کليک کنيد.
توسط برنامه جالبى به نام Mouse Odometer مقدار مسافت طى شده توسط ماوس بر روى مونيتور و همچنين تعداد کليکهاى صورت گرفته توسط ماوس را ميتوان مشاهده کرد. اين برنامه آمار دقيقى از مسافت طى شده ماوس را (که به نظر زياد نميرسد)، به متر و کيلومتر نشان ميدهد (موش بيچاره! چقدر بايد راه بره!!!).
براى دريافت اين برنامه اينجا را کليک کنيد.
سهشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۱
اين هم يه لوگوى قشنگ که آقاى رضا ولىنژاد لطف کردن و برام فرستادن.
رضا جون! بابا اين کاره! کارِت خيلى درسته. خدا نصف در دنيا و دههزار در آخرت بهت بده!
با تشكر.
رضا جون! بابا اين کاره! کارِت خيلى درسته. خدا نصف در دنيا و دههزار در آخرت بهت بده!
با تشكر.
دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۱
حرفاى آدماى ديگه!!!
آدم بايد هميشه عاشق باشد، اين است که مرد نبايد ازدواج کند!!!
«اسکار وايلد»
عشق جز يک سلسله فريب چيز ديگرى نيست؛ مرد زن را فريب مىدهد، مرد را قلبش گول مىزند، قلب را حواس مىفريبد و حواس را نواميس طبيعت فريب مىدهد.
«ايتانزاى»
هر کس در شاهراه سرنوشت به کسىغير از خودش برنمىخورد.
«موريس مترلينگ»
آدم بايد هميشه عاشق باشد، اين است که مرد نبايد ازدواج کند!!!
«اسکار وايلد»
عشق جز يک سلسله فريب چيز ديگرى نيست؛ مرد زن را فريب مىدهد، مرد را قلبش گول مىزند، قلب را حواس مىفريبد و حواس را نواميس طبيعت فريب مىدهد.
«ايتانزاى»
هر کس در شاهراه سرنوشت به کسىغير از خودش برنمىخورد.
«موريس مترلينگ»
یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۱
دروغ؟!!
چند وقت پيش رفته بودم بازار رضا تا براي يكي از بچهها يه سري قيمت قطعات بگيرم. همينطور كه داشتم يه چيزايي مينوشتم يه دفعه چشمم به يكي از پسرهاي همسايمون كه باباش تو بازار فرشه و خودشم پيش باباش كار ميكنه و اتفاقا” اصلا” هم كامپيوتر و اين چيزا حاليش نميشه افتاد. اولش فكر كردم اشتباه ميكنم ولي يه كم كه دقيقتر نگاه كردم ديدم نه بابا خودِ خودشه!
يه خورده كنجكاو شدم، مخصوصا” وقتي ديدم يه سري وسايل و قطعات دستشه و اين طرف و اون طرف ميبره. با خودم فكر كردم اين كه اصلا” سواد درست و حسابي هم نداره اينجا چيكار ميكنه؟ همين بود كه رفتم يه سر و گوشي آب بدم ببينم دنيا دستِ كيه!
خيلي عادي به طرفش حركت كردم و آروم دستمو به پشتش زدم. همين كه برگشت و منو ديد شوكه شد ولي به سرعت خودشو جمع و جور كرد و خودشو خيلي عادي و ريلكس نشون داد!
خلاصه وقتي بهش گفتم اينجا چكار ميكني گفت: هيچي! چند وقت پيش يه سر رفته بودم آلمان (البته اينا خانوادگي از وقتي كه من يادم مياد به ترتيب از باباهه گرفته تا برادر بزرگه و خودش و حالا هم برادر كوچيكه عشق آلمان دارن).
گفتم خوب پس به سلامتي بالاخره رفتي؟ گفت: آره از اونجا كه به ايران نگاه ميكردم ديدم بازار فرش ديگه به درد نميخوره و به جاش بازار كامپيوتر و از اينجور چيزا خيلي سود داره، همين بود كه گفتم وقتي برگردم ايران برم تو كار كامپيوتر! حالا هم كه برگشتم رفتم 30 تومن از 150 تومني رو كه ريخته بودم تو كار فرش درآوردم و ريختم تو كار كامپيوتر و اينا ... حالا هم كه اِي بدك نيست فعلا” شريكم تا ببينم بعد چي ميشه ....
خلاصه منو ميگيد اون موقع خيلي زور زدم كه جلوي روش خندم نگيره ولي بعدش مثل ديوونهها كلي تنهايي خنديدم! يكي نبود بهش بگه آخه مرد حسابي تو اگه 150 ميليون تومن پول داشتي كه نمياومدي اينجا پادوئي كني! بعدش هم تو اگه پات به آلمان برسه مگه ديگه برميگردي ايران؟ تازه مگه آلمان چه جوريه كه ميشه ازش ايران رو نگاه كرد (مگه رو كره ماهه)؟!!
همون شب از قضا باباي همون پسره اومد خونه ما! همينطور كه نشسته بود، من بهش گفتم كه پسرتو تو بازار رضا ديدم و .... كه گفت: آره، ديدم بيكاره و داره ول ميگرده گفتم يه دفعه معتاد پعتاد ميشه، رفتم به يكي از دوستام سفارش كردم تا شايد يه جايي دستشو بند كنه كه همين كار براش جور شد ...!
من كه ديگه داشتم شاخ در ميآوردم! با خودم گفتم يكي نيست به اين پسره خاليبند بگه آخه مرض داري دروغ به اين گندگي ميگي كه زود لو بره و ضايع بشي؟
اون موقع بود كه با خودم فكر كردم كه آدم دروغ هم ميخواد بگه يه جوري بگه كه اولا” با عقل جور در بياد و ثانيا” اگه خواست خالي ببنده هم از قبل با اطرافيانش هماهنگ كنه كه يه موقع لو نره، چون آدم بدجوري ضايع ميشه!!!
اشتراک در:
پستها (Atom)