پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۱

آيا تابحال فکر کرديد که ماوسى که در دست شماست چه مسافتى را طى کرده است؟!!
توسط برنامه جالبى به نام Mouse Odometer مقدار مسافت طى شده توسط ماوس بر روى مونيتور و همچنين تعداد کليک‌هاى صورت گرفته توسط ماوس را مي‌توان مشاهده کرد. اين برنامه آمار دقيقى از مسافت طى شده ماوس را (که به نظر زياد نميرسد)، به متر و کيلومتر نشان مي‌دهد (موش بيچاره! چقدر بايد راه بره!!!).
براى دريافت اين برنامه اينجا را کليک کنيد.

سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۱

اين هم يه لوگوى قشنگ که آقاى رضا ولىنژاد لطف کردن و برام فرستادن.
رضا جون! بابا اين کاره! کارِت خيلى درسته. خدا نصف در دنيا و ده‌هزار در آخرت بهت بده!
با تشكر.

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۱

حرفاى آدماى ديگه!!!

آدم بايد هميشه عاشق باشد، اين است که مرد نبايد ازدواج کند!!!
«اسکار وايلد»

عشق جز يک سلسله فريب چيز ديگرى نيست؛ مرد زن را فريب مى‌دهد، مرد را قلبش گول مى‌زند، قلب را حواس مى‌فريبد و حواس را نواميس طبيعت فريب مى‌دهد.
«ايتانزاى»

هر کس در شاهراه سرنوشت به کسى‌غير از خودش برنمى‌خورد.
«موريس مترلينگ»

یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۱

دروغ؟!!

چند وقت پيش رفته بودم بازار رضا تا براي يكي از بچه‌ها يه سري قيمت قطعات بگيرم. همينطور كه داشتم يه چيزايي مينوشتم يه دفعه چشمم به يكي از پسرهاي همسايمون كه باباش تو بازار فرشه و خودشم پيش باباش كار ميكنه و اتفاقا” اصلا” هم كامپيوتر و اين چيزا حاليش نميشه افتاد. اولش فكر كردم اشتباه مي‌كنم ولي يه كم كه دقيقتر نگاه كردم ديدم نه بابا خودِ خودشه!
يه خورده كنجكاو شدم، مخصوصا” وقتي ديدم يه سري وسايل و قطعات دستشه و اين طرف و اون طرف مي‌بره. با خودم فكر كردم اين كه اصلا” سواد درست و حسابي هم نداره اينجا چيكار مي‌كنه؟ همين بود كه رفتم يه سر و گوشي آب بدم ببينم دنيا دستِ كيه!
خيلي عادي به طرفش حركت كردم و آروم دستمو به پشتش زدم. همين كه برگشت و منو ديد شوكه شد ولي به سرعت خودشو جمع و جور كرد و خودشو خيلي عادي و ريلكس نشون داد!
خلاصه وقتي بهش گفتم اينجا چكار ميكني گفت: هيچي! چند وقت پيش يه سر رفته بودم آلمان (البته اينا خانوادگي از وقتي كه من يادم مياد به ترتيب از باباهه گرفته تا برادر بزرگه و خودش و حالا هم برادر كوچيكه عشق آلمان دارن).
گفتم خوب پس به سلامتي بالاخره رفتي؟ گفت: آره از اونجا كه به ايران نگاه مي‌كردم ديدم بازار فرش ديگه به درد نمي‌خوره و به جاش بازار كامپيوتر و از اينجور چيزا خيلي سود داره، همين بود كه گفتم وقتي برگردم ايران برم تو كار كامپيوتر! حالا هم كه برگشتم رفتم 30 تومن از 150 تومني رو كه ريخته بودم تو كار فرش درآوردم و ريختم تو كار كامپيوتر و اينا ... حالا هم كه اِي بدك نيست فعلا” شريكم تا ببينم بعد چي ميشه ....
خلاصه منو ميگيد اون موقع خيلي زور زدم كه جلوي روش خندم نگيره ولي بعدش مثل ديوونه‌ها كلي تنهايي خنديدم! يكي نبود بهش بگه آخه مرد حسابي تو اگه 150 ميليون تومن پول داشتي كه نمي‌اومدي اينجا پادوئي كني! بعدش هم تو اگه پات به آلمان برسه مگه ديگه برمي‌گردي ايران؟ تازه مگه آلمان چه جوريه كه ميشه ازش ايران رو نگاه كرد (مگه رو كره ماهه)؟!!
همون شب از قضا باباي همون پسره اومد خونه ما! همينطور كه نشسته بود، من بهش گفتم كه پسرتو تو بازار رضا ديدم و .... كه گفت: آره، ديدم بيكاره و داره ول ميگرده گفتم يه دفعه معتاد پعتاد ميشه، رفتم به يكي از دوستام سفارش كردم تا شايد يه جايي دستشو بند كنه كه همين كار براش جور شد ...!
من كه ديگه داشتم شاخ در مي‌آوردم! با خودم گفتم يكي نيست به اين پسره خالي‌بند بگه آخه مرض داري دروغ به اين گندگي ميگي كه زود لو بره و ضايع بشي؟
اون موقع بود كه با خودم فكر كردم كه آدم دروغ هم ميخواد بگه يه جوري بگه كه اولا” با عقل جور در بياد و ثانيا” اگه خواست خالي ببنده هم از قبل با اطرافيانش هماهنگ كنه كه يه موقع لو نره، چون آدم بدجوري ضايع ميشه!!!