چهارشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۶

رفتن دليل نبودن نيست

رفتن دليل نبودن نيست
در آسمان تو پرواز مي کنم
عصري غمگين و غروبي غمگين تر در پيش
من بيزار از خود و از کرده خويش
دل نامهربانم را به دوش
مي کشم تا آنسوي مرزهاي انزوا
پنهانش مي کنم.
تو باور نکن
اما
من عاشقم
رفتن دليل نبودن نيست
در غروب آسمان تو شايد
در شب خويش چگونه بي تو گم شوم ؟
تو را تا فردا تا سپيده با خود خواهم برد
با ياد تو و با عشق تو خواهم مرد
تو باور نکن اما من عاشقم ...

باران

گفتي ميروم
باران كه ببارد برميگردم...

باور كردم

حالا سالها از دوري ديدار و دست ها
در گذر باران هايي كه آمدند
تا دست خلوت هاي مرا
به دور دست تو گره بزنند
مي گذرد...

و تو نيامدي

حق داري!

ديگر روزگار اعتماد به باران و بابونه هاي خيالي گذشته است
و من حتي نگران نيامدنت هم نيستم

حالا خوب ميدانم
هر باراني كه ببارد
چشماني منتظر، دنبال دستهاي تنهايي ميگردند
كه صاحب شعرند

و قرار است روزي
به بهانه باران برگردند ...