چهارشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۶

باران

گفتي ميروم
باران كه ببارد برميگردم...

باور كردم

حالا سالها از دوري ديدار و دست ها
در گذر باران هايي كه آمدند
تا دست خلوت هاي مرا
به دور دست تو گره بزنند
مي گذرد...

و تو نيامدي

حق داري!

ديگر روزگار اعتماد به باران و بابونه هاي خيالي گذشته است
و من حتي نگران نيامدنت هم نيستم

حالا خوب ميدانم
هر باراني كه ببارد
چشماني منتظر، دنبال دستهاي تنهايي ميگردند
كه صاحب شعرند

و قرار است روزي
به بهانه باران برگردند ...

هیچ نظری موجود نیست: