سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۱

قصــــه من...

یک روز، کسی قصه‌ای ساخت درباره‌ی من. قصه‌ای که با قصه‌ی من فرق داشت. گروهی قصه‌ی او را باور کردند، ‌گروهی قصه‌ی مرا. دوستانم را همین‌جا شناختم: آن‌ها که هیچکدام را باور نکردند و مشغول نوشتن قصه‌ی خودشان بودند.

«ترانسلان،‌ یادداشت‌های روزانه»

تهــــــران

تهران مانند زنی است که پاهایش را روی هم می گرداند و سیگار «کنت» می کشد، عینک دودی می زند و «ودکالایم» می خورد؛ «بی کینی» می پوشد و حمام آفتاب می گیرد. اما وقتی پای صحبتش بنشینید، از اُملّی و سبک مغزی و حمق و پرمدّعایی و شلختگی و ورّاجی او، آدم تا سر حدّ مرگ ملول می شود...!

کارنامه چهل ساله - دکتر محمد اسلامی ندوشن