پنجشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۳
دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۳
خانه
آنجا را كه نمىدانم... ولى اينجا، باد مىآيد....
هواى انتظار هم كه همچنان سرد است!
مىدانى...
معرفت يخ زده است!
من هم هنوز در كوچههاى ديروز، به دنبال خانهات مىگردم!
..........
گرچه مىگويند، امروزت، تلخ بود...
اما به مزاق ما شيرين است!
..........
راستى به خاطر بسپار...
راه خانهام را مىگويم! برايت نشانى خانهام را گذاشتم...
در انتظار براى پر گشودن!
هواى انتظار هم كه همچنان سرد است!
مىدانى...
معرفت يخ زده است!
من هم هنوز در كوچههاى ديروز، به دنبال خانهات مىگردم!
..........
گرچه مىگويند، امروزت، تلخ بود...
اما به مزاق ما شيرين است!
..........
راستى به خاطر بسپار...
راه خانهام را مىگويم! برايت نشانى خانهام را گذاشتم...
در انتظار براى پر گشودن!
یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۳
ديوانگي
ما هم شکسته خاطر و ديوانه بودهايم
ما هم اسير طره جانانه بودهايم
ما نيز چون نسيم سحر در حريم باغ
روزی نديم بلبل و پروانه بودهايم
ما هم به روزگار جوانی ز شور عشق
عشرت فزای مردم فرزانه بودهايم
بر کام خشک ما به حقارت نظر مکن
ما هم رفيق ساغر و پيمانه بودهايم
ای عاقلان به لذت ديوانگی قسم
ما نيز دل شکسته و ديوانه بودهايم
ما هم اسير طره جانانه بودهايم
ما نيز چون نسيم سحر در حريم باغ
روزی نديم بلبل و پروانه بودهايم
ما هم به روزگار جوانی ز شور عشق
عشرت فزای مردم فرزانه بودهايم
بر کام خشک ما به حقارت نظر مکن
ما هم رفيق ساغر و پيمانه بودهايم
ای عاقلان به لذت ديوانگی قسم
ما نيز دل شکسته و ديوانه بودهايم
پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۳
روشنايي
افق تاريك؛
دنيا تنگ؛
نوميدى توانفرساست.
مىدانم.
وليكن رهسپردن در سياهى
رو به سوى روشنى زيباست؛
مىدانى؟
به شوق نور؛ در ظلمت قدم بردار.
به اين غمهاى جان آزار؛ دل مسپار!
كه مرغان گلستانزاد؛
- كه سرشارند از آواز آزادى -
نمىدانند هرگز؛ لذت و ذوق رهايى را.
و رعنايان تن در نور پرورده؛
نمىدانند در پايان تاريكى؛ شكوه روشنايى را.
«فريدون مشيرى»
دنيا تنگ؛
نوميدى توانفرساست.
مىدانم.
وليكن رهسپردن در سياهى
رو به سوى روشنى زيباست؛
مىدانى؟
به شوق نور؛ در ظلمت قدم بردار.
به اين غمهاى جان آزار؛ دل مسپار!
كه مرغان گلستانزاد؛
- كه سرشارند از آواز آزادى -
نمىدانند هرگز؛ لذت و ذوق رهايى را.
و رعنايان تن در نور پرورده؛
نمىدانند در پايان تاريكى؛ شكوه روشنايى را.
«فريدون مشيرى»
یکشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۳
كرگدنها هم عاشق مىشوند!
كرگدن گفت: نه امكان ندارد كرگدنها نمىتوانند با كسى دوست بشوند. پرنده گفت: اما پشت تو مىخارد. لاى چينهاى پوستت پر از حشرههاى ريز است. يكى بايد پشت تو را بخاراند. يكى بايد حشرههاى تو را بردارد. كرگدن گفت: اما من نمىتوانم با كسى دوست بشوم. پوست من خيلى كلفت است. همه به من مىگويند پوست كلفت....
پرنده گفت: اين كه امكان ندارد، همه قلب دارند.
كرگدن گفت: كو كجاست من كه قلب خود را نمىبينم.
پرنده گفت: خوب چون از قلبت استفاده نمىكنى، قلبت را نمىبينى. ولى من مطمئنم كه زير اين پوست كلفت يك قلب نازك دارى.
كرگدن گفت: نه، من قلب نازك ندارم، من حتماً يك قلب كلفت دارم.
پرنده گفت: نه، تو حتماً يك قلب نازك دارى چون به جاى اين كه پرنده را بترسانى، به جاى اينكه لگدش كنى، به جاى اينكه دهن گشاد و گندهات را باز كنى و آن را بخورى، دارى با او حرف مىزنى.
كرگدن گفت: خوب اين يعنى چى؟
پرنده گفت: وقتى يك كرگدن پوست كلفت، يك قلب نازك دارد يعنى چى؟ يعنى اينكه مىتواند عاشق بشود.
كرگدن گفت: اينها كه مىگويى، يعنى چى؟
پرنده گفت: يعنى... بگذار روى پوست كلفت قشنگت بنشينم....
كرگدن چيزى نگفت. يعنى داشت دنبال يك جمله مناسب مىگشت. فكر كرد بهتر است همان اولين جملهاش را بگويد....
اما پرنده پشت كرگدن نشسته بود و داشت پشتش را مىخاراند.
كرگدن احساس كرد چقدر خوشش مىآيد. اما نمىدانست از چى خوشش مىآيد.
كرگدن گفت: اسم اين دوست داشتن است؟ اسم اين كه من دلم مىخواهد تو روى پشت من بمانى و مزاحمهاى كوچولوى پشتم را بخورى؟
پرنده گفت: نه، اسم اين نياز است، من دارم به تو كمك مىكنم و تو از اينكه نيازت برطرف مىشود احساس خوبى دارى. يعنى احساس رضايت مىكنى، اما دوست داشتن از اين مهمتر است.
كرگدن نفهميد كه پرنده چه مىگويد.
روزها گذشت، روزها و ماهها و پرنده هر روز مىآمد و پشت كرگدن مىنشست و هر روز پشتش را مىخاراند و كرگدن هر روز احساس خوبى داشت.
يك روز كرگدن به پرنده گفت: به نظر تو اين موضوع كه كرگدنى از اين كه پرندهاى پشتش را مىخاراند، احساس خوبى دارد، براى يك كرگدن كافى است؟
پرنده گفت: نه كافى نيست.
كرگدن گفت: درست است كافى نيست، چون من حس مىكنم چيزهاى ديگرى هم دوست دارم. راستش من بيشتر دوست دارم تو را تماشا كنم.
پرنده چرخى زد و پرواز كرد و چرخى زد و آواز خواند، جلوى چشمهاى كرگدن.
كرگدن تماشا كرد و تماشا كرد. اما سير نشد. كرگدن مىخواست همين طور تماشا كند. با خودش گفت: اين صحنه قشنگترين صحنه دنياست و اين پرنده قشنگترين پرنده دنيا و او خوشبختترين كرگدن روى زمين. وقتى كرگدن به اينجا رسيد، احساس كرد كه يك چيز نازك از چشمش افتاد.
كرگدن ترسيد و گفت: پرنده، پرنده عزيزم من قلبم را ديدم. همان قلب نازكم را كه مىگفتى، اما قلبم از چشمم افتاد. حالا چكار كنم؟
پرنده برگشت و اشكهاى كرگدن را ديد. آمد و روى سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزيز، تو يك عالم از اين قلبهاى نازك دارى.
كرگدن گفت: راستى اينكه كرگدنى دوست دارد، پرندهاى را تماشا كند و وقتى تماشايش مىكند، قلبش از چشمش مىافتد، يعنى چى؟
پرنده گفت: يعنى اينكه كرگدنها هم عاشق مىشوند.
كرگدن گفت: عاشق يعنى چه؟
پرنده گفت: يعنى كسى كه قلبش از چشمش مىچكد.
كرگدن باز هم منظور پرنده را نفهميد. اما دوست داشت پرنده باز هم حرف بزند، باز پرواز كند و او باز هم تماشايش كند و باز قلبش از چشمش بيفتد.
كرگدن فكر كرد اگر قلبش همين طور از چشمش بريزد، يك روز حتماً قلبش تمام مىشود.
آن وقت لبخند زد و با خودش گفت: من كه اصلاً قلب نداشتم، حالا كه پرنده به من قلب داد، چه عيبى دارد، بگذار تمام قلبم را براى او بريزم....
پرنده گفت: اين كه امكان ندارد، همه قلب دارند.
كرگدن گفت: كو كجاست من كه قلب خود را نمىبينم.
پرنده گفت: خوب چون از قلبت استفاده نمىكنى، قلبت را نمىبينى. ولى من مطمئنم كه زير اين پوست كلفت يك قلب نازك دارى.
كرگدن گفت: نه، من قلب نازك ندارم، من حتماً يك قلب كلفت دارم.
پرنده گفت: نه، تو حتماً يك قلب نازك دارى چون به جاى اين كه پرنده را بترسانى، به جاى اينكه لگدش كنى، به جاى اينكه دهن گشاد و گندهات را باز كنى و آن را بخورى، دارى با او حرف مىزنى.
كرگدن گفت: خوب اين يعنى چى؟
پرنده گفت: وقتى يك كرگدن پوست كلفت، يك قلب نازك دارد يعنى چى؟ يعنى اينكه مىتواند عاشق بشود.
كرگدن گفت: اينها كه مىگويى، يعنى چى؟
پرنده گفت: يعنى... بگذار روى پوست كلفت قشنگت بنشينم....
كرگدن چيزى نگفت. يعنى داشت دنبال يك جمله مناسب مىگشت. فكر كرد بهتر است همان اولين جملهاش را بگويد....
اما پرنده پشت كرگدن نشسته بود و داشت پشتش را مىخاراند.
كرگدن احساس كرد چقدر خوشش مىآيد. اما نمىدانست از چى خوشش مىآيد.
كرگدن گفت: اسم اين دوست داشتن است؟ اسم اين كه من دلم مىخواهد تو روى پشت من بمانى و مزاحمهاى كوچولوى پشتم را بخورى؟
پرنده گفت: نه، اسم اين نياز است، من دارم به تو كمك مىكنم و تو از اينكه نيازت برطرف مىشود احساس خوبى دارى. يعنى احساس رضايت مىكنى، اما دوست داشتن از اين مهمتر است.
كرگدن نفهميد كه پرنده چه مىگويد.
روزها گذشت، روزها و ماهها و پرنده هر روز مىآمد و پشت كرگدن مىنشست و هر روز پشتش را مىخاراند و كرگدن هر روز احساس خوبى داشت.
يك روز كرگدن به پرنده گفت: به نظر تو اين موضوع كه كرگدنى از اين كه پرندهاى پشتش را مىخاراند، احساس خوبى دارد، براى يك كرگدن كافى است؟
پرنده گفت: نه كافى نيست.
كرگدن گفت: درست است كافى نيست، چون من حس مىكنم چيزهاى ديگرى هم دوست دارم. راستش من بيشتر دوست دارم تو را تماشا كنم.
پرنده چرخى زد و پرواز كرد و چرخى زد و آواز خواند، جلوى چشمهاى كرگدن.
كرگدن تماشا كرد و تماشا كرد. اما سير نشد. كرگدن مىخواست همين طور تماشا كند. با خودش گفت: اين صحنه قشنگترين صحنه دنياست و اين پرنده قشنگترين پرنده دنيا و او خوشبختترين كرگدن روى زمين. وقتى كرگدن به اينجا رسيد، احساس كرد كه يك چيز نازك از چشمش افتاد.
كرگدن ترسيد و گفت: پرنده، پرنده عزيزم من قلبم را ديدم. همان قلب نازكم را كه مىگفتى، اما قلبم از چشمم افتاد. حالا چكار كنم؟
پرنده برگشت و اشكهاى كرگدن را ديد. آمد و روى سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزيز، تو يك عالم از اين قلبهاى نازك دارى.
كرگدن گفت: راستى اينكه كرگدنى دوست دارد، پرندهاى را تماشا كند و وقتى تماشايش مىكند، قلبش از چشمش مىافتد، يعنى چى؟
پرنده گفت: يعنى اينكه كرگدنها هم عاشق مىشوند.
كرگدن گفت: عاشق يعنى چه؟
پرنده گفت: يعنى كسى كه قلبش از چشمش مىچكد.
كرگدن باز هم منظور پرنده را نفهميد. اما دوست داشت پرنده باز هم حرف بزند، باز پرواز كند و او باز هم تماشايش كند و باز قلبش از چشمش بيفتد.
كرگدن فكر كرد اگر قلبش همين طور از چشمش بريزد، يك روز حتماً قلبش تمام مىشود.
آن وقت لبخند زد و با خودش گفت: من كه اصلاً قلب نداشتم، حالا كه پرنده به من قلب داد، چه عيبى دارد، بگذار تمام قلبم را براى او بريزم....
پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۳
سهشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۳
شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۳
نيكى و بدى !
لئوناردو داوينچى موقع كشيدن تابلو "شام آخر" دچار مشكل بزرگى شد: مىبايست "نيكى" را به شكل "عيسى" و "بدى" را به شكل "يهودا" يكى از ياران عيسى كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مىكرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدلهاى آرمانىاش را پيدا كند.
روزى دريك مراسم همسرايى، تصوير كامل مسيح را در چهره يكى از جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهرهاش اتودها و طرحهايى برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود؛ اما داوينچى هنوز براى يهودا مدل مناسبى پيدا نكرده بود.
كاردينال مسئول كليسا كمكم به او فشار مىآورد كه نقاشى ديوارى را زودتر تمام كند. نقاش پس از روزها جست و جو، جوان شكسته و ژندهپوش مستى را در جوى آبى يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند، چون ديگر فرصتى براى طرح برداشتن از او نداشت. گدا را كه درست نمىفهميد چه خبر است به كليسا آوردند، دستياران سرپا نگهاش داشتند و در همان وضع داوينچى از خطوط بىتقوايى، گناه و خودپرستى كه به خوبى بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه بردارى كرد.
وقتى كارش تمام شد گدا، كه ديگر مستى كمى از سرش پريده بود، چشمهايش را باز كرد و نقاشى پيش رويش را ديد و با آميزهاى از شگفتى و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلاً ديده ام!" داوينچى شگفت زده پرسيد: كى؟! گدا گفت: سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم، موقعى كه در يك گروه همسرايى آواز مىخواندم، زندگى پر از رؤيايى داشتم، هنرمندى از من دعوت كرد تا مدل نقاشى چهره عيسى بشوم!
مىتوان گفت: نيكى و بدى يك چهره دارند؛ همه چيز به اين بسته است كه هر كدام كى سر راه انسان قرار بگيرند.
لئوناردو داوينچى موقع كشيدن تابلو "شام آخر" دچار مشكل بزرگى شد: مىبايست "نيكى" را به شكل "عيسى" و "بدى" را به شكل "يهودا" يكى از ياران عيسى كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مىكرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدلهاى آرمانىاش را پيدا كند.
روزى دريك مراسم همسرايى، تصوير كامل مسيح را در چهره يكى از جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهرهاش اتودها و طرحهايى برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود؛ اما داوينچى هنوز براى يهودا مدل مناسبى پيدا نكرده بود.
كاردينال مسئول كليسا كمكم به او فشار مىآورد كه نقاشى ديوارى را زودتر تمام كند. نقاش پس از روزها جست و جو، جوان شكسته و ژندهپوش مستى را در جوى آبى يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند، چون ديگر فرصتى براى طرح برداشتن از او نداشت. گدا را كه درست نمىفهميد چه خبر است به كليسا آوردند، دستياران سرپا نگهاش داشتند و در همان وضع داوينچى از خطوط بىتقوايى، گناه و خودپرستى كه به خوبى بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه بردارى كرد.
وقتى كارش تمام شد گدا، كه ديگر مستى كمى از سرش پريده بود، چشمهايش را باز كرد و نقاشى پيش رويش را ديد و با آميزهاى از شگفتى و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلاً ديده ام!" داوينچى شگفت زده پرسيد: كى؟! گدا گفت: سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم، موقعى كه در يك گروه همسرايى آواز مىخواندم، زندگى پر از رؤيايى داشتم، هنرمندى از من دعوت كرد تا مدل نقاشى چهره عيسى بشوم!
مىتوان گفت: نيكى و بدى يك چهره دارند؛ همه چيز به اين بسته است كه هر كدام كى سر راه انسان قرار بگيرند.
یکشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۳
روزگار غريبیست نازنين
در اين بنبست
دهانت را میبويند
مبادا گفته باشی دوستت دارم!...
دلت را میبويند
مبادا شعلهای در آن نهان باشد!...
روزگار غريبیست نازنين
روزگار غريبیست!...
و عشق را
كنار تيرک راه بند
تازيانه میزنند!...
عشق را در پستوی خانه نهان بايد كرد!...
شوق را در پستوی خانه نهان بايد کرد!...
در اين بنبست كج و پيچ سرما
آتش را
به سوخت بار سرودن و شعر
فروزان میدارند...
به انديشيدن خطر مكن!...
روزگار غريبیست نازنين!...
آنكه بر در میكوبد شباهنگام
به كشتن چراغ آمده است!...
نور را در پستوی خانه نهان بايد كرد!...
آنك قصاباناند
بر گذرگاهها مستقر
با كنده و ساتوری خونآلود!...
روزگار غريبیست نازنين!...
و تبسم را بر لبها جراحی میكنند
و ترانه را بر دهان!...
شوق را در پستوی خانه نهان بايد كرد!...
كباب قناری
بر آتش سوسن و ياس!...
روزگار غريبیست نازنين!...
ابليس پيروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است!...
خدا را در پستوی خانه نهان بايد كرد!...
زندهياد احمد شاملو
دهانت را میبويند
مبادا گفته باشی دوستت دارم!...
دلت را میبويند
مبادا شعلهای در آن نهان باشد!...
روزگار غريبیست نازنين
روزگار غريبیست!...
و عشق را
كنار تيرک راه بند
تازيانه میزنند!...
عشق را در پستوی خانه نهان بايد كرد!...
شوق را در پستوی خانه نهان بايد کرد!...
در اين بنبست كج و پيچ سرما
آتش را
به سوخت بار سرودن و شعر
فروزان میدارند...
به انديشيدن خطر مكن!...
روزگار غريبیست نازنين!...
آنكه بر در میكوبد شباهنگام
به كشتن چراغ آمده است!...
نور را در پستوی خانه نهان بايد كرد!...
آنك قصاباناند
بر گذرگاهها مستقر
با كنده و ساتوری خونآلود!...
روزگار غريبیست نازنين!...
و تبسم را بر لبها جراحی میكنند
و ترانه را بر دهان!...
شوق را در پستوی خانه نهان بايد كرد!...
كباب قناری
بر آتش سوسن و ياس!...
روزگار غريبیست نازنين!...
ابليس پيروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است!...
خدا را در پستوی خانه نهان بايد كرد!...
زندهياد احمد شاملو
شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۳
امشب...
امشب پيش چشمانت خواهم مرد
آنجا كه ديگر هيچ آرزويي نيست
و دل كوچك خود را
اسير آزادي خواهم كرد
امشب بار ديگر پرواز مي كنم
آن سوي اقيانوس
كنار چشم هاي تو
آن جا كه ديگر هيچ ساحلي نيست
امشب شعري خواهم سرود
به عظمت تمام كوههاي بلند
و عشق را بار ديگر تنها تجربه خواهم كرد
امشب ترانه اي خواهم خواند
به وسعت قلب پاك تو
آنجا كه زندگي خاتمه مي يابد
براي دنيا خنده اي
وبراي تو تا ابد خواهم گريست
و اشكهاي پاك خود را
كنار مزار تو دفن خواهم كرد
امشب خواهم مرد
بدون هيچ ادعايي
و بي علاجي خود را
با مرگي شيرين درمان خواهم كرد
و تو را اي تلخ ترين سرنوشت زندگي
تنها خواهم گذاشت
امشب خواهم مرد....
امشب پيش چشمانت خواهم مرد
آنجا كه ديگر هيچ آرزويي نيست
و دل كوچك خود را
اسير آزادي خواهم كرد
امشب بار ديگر پرواز مي كنم
آن سوي اقيانوس
كنار چشم هاي تو
آن جا كه ديگر هيچ ساحلي نيست
امشب شعري خواهم سرود
به عظمت تمام كوههاي بلند
و عشق را بار ديگر تنها تجربه خواهم كرد
امشب ترانه اي خواهم خواند
به وسعت قلب پاك تو
آنجا كه زندگي خاتمه مي يابد
براي دنيا خنده اي
وبراي تو تا ابد خواهم گريست
و اشكهاي پاك خود را
كنار مزار تو دفن خواهم كرد
امشب خواهم مرد
بدون هيچ ادعايي
و بي علاجي خود را
با مرگي شيرين درمان خواهم كرد
و تو را اي تلخ ترين سرنوشت زندگي
تنها خواهم گذاشت
امشب خواهم مرد....
جمعه، تیر ۱۹، ۱۳۸۳
پنجشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۳
تنهايى
صدای پای مرگ میآيد؛ گوووم، گوووم، گوووم؛ باور كن مال همسايه نيست، خوش خيال غافل! به سراغ خود خودت میآيد؛ گوووم، گوووم، گوووم؛ نزديک و نزديکتر، گوش بسپاری يا نسپاری او میآيد، با يک بغل، با يک بغل پر از اعمال خودت؛ مىترسم ...، مىترسم ...، خدا من مىترسم ...؛ تو ...، تو قویتر از آن هستی كه مرا در اوج ضعف تنها گذاری، نيستی؟؟!!! ...
تو همه چيزی ...، من هيچ چيز ...؛ تو توان همه كاری داری، من سر و دست شكستهای از پا افتادهام ...؛ تو هميشه بودهای و خواهی بود، من تازه آمدهام و به زودی نخواهم بود ...؛ ديگر مرا نخواهی ديد، پس تا هستم دستم را بگير، پيشتر زآنكه چو گردی ز ميان برخيزم ....
مىخواهم تنها باشم؛ مىخواهم مال خودم باشم؛ نمىخواهم به كسی دل ببازم؛ مىخواهم تکدرختی در يک كوير باشم، تنهاتر از خود خدا ....
صدای پای مرگ میآيد؛ گوووم، گوووم، گوووم؛ باور كن مال همسايه نيست، خوش خيال غافل! به سراغ خود خودت میآيد؛ گوووم، گوووم، گوووم؛ نزديک و نزديکتر، گوش بسپاری يا نسپاری او میآيد، با يک بغل، با يک بغل پر از اعمال خودت؛ مىترسم ...، مىترسم ...، خدا من مىترسم ...؛ تو ...، تو قویتر از آن هستی كه مرا در اوج ضعف تنها گذاری، نيستی؟؟!!! ...
تو همه چيزی ...، من هيچ چيز ...؛ تو توان همه كاری داری، من سر و دست شكستهای از پا افتادهام ...؛ تو هميشه بودهای و خواهی بود، من تازه آمدهام و به زودی نخواهم بود ...؛ ديگر مرا نخواهی ديد، پس تا هستم دستم را بگير، پيشتر زآنكه چو گردی ز ميان برخيزم ....
مىخواهم تنها باشم؛ مىخواهم مال خودم باشم؛ نمىخواهم به كسی دل ببازم؛ مىخواهم تکدرختی در يک كوير باشم، تنهاتر از خود خدا ....
چهارشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۳
شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۳
سهشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۳
Freedom , Liberdade , Libertad , Freiheit Liberte , آزادي ...
به عشق،
به آزادی،
راههای بسياری هست ...
به صلح
به انسانيت نيز ...
گم نکن واژههای دلت را،
خط نزن شعرهای بیشمارت را ...
که يکی شعر شکن،
که يکی واژه سوز ...
خستهام! خسته!
مرا بنواز ...
مرا بساز ...
,To love
,And to Freedom
... Plenty paths are ahead
,To Peace
... And to Humanity as well
,Don't ever lose your heart's words
... Don't ever cross out your nemerous verses
,For one is verse breaking
... And one is word burning
!Fatigued I am! Fatigued
... Play my notes
... Compose me
به عشق،
به آزادی،
راههای بسياری هست ...
به صلح
به انسانيت نيز ...
گم نکن واژههای دلت را،
خط نزن شعرهای بیشمارت را ...
که يکی شعر شکن،
که يکی واژه سوز ...
خستهام! خسته!
مرا بنواز ...
مرا بساز ...
,To love
,And to Freedom
... Plenty paths are ahead
,To Peace
... And to Humanity as well
,Don't ever lose your heart's words
... Don't ever cross out your nemerous verses
,For one is verse breaking
... And one is word burning
!Fatigued I am! Fatigued
... Play my notes
... Compose me
سهشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۳
براي تو مينويسم
براى تو مىنويسم: ديدگانم براى اين آمدهاند تا تو را تماشا كنند.
براى تو مىنويسم: لبانم براى اين آمدهاند تا نام تو را فرياد كنند.
براى تو مىنويسم: دستهايم براى اين آمدهاند تا به دور تو حلقه شوند.
براى تو مىنويسم: گامهايم براى اين آمدهاند كه به سوى تو بشتابند.
براى تو مىنويسم: قلب من براى اين آمده است كه تو رو بستايد.
براى تو مىنويسم: دل من براى اين آمده است كه تو را در خود بنشاند.
براى تو مىنويسم: جان من براى اين آمده است كه به پاى تو قربانى شود.
برای تو مينويسم:
به جاى دسته گل بزرگى كه فردا بر قبرم نثار مىكنى، امروز با شاخه گل كوچكى يادم كن؛
بجاى سيل اشكى كه فردا بر مزارم مىريزى، امروز با تبسم مختصرى شادم كن؛
بجاى آن متنهای تسليتگويی كه فردا در روزنامهها برايم مىنويسى، امروز با پيام كوچكى خوشحالم كن؛
من امروز به تو نياز دارم نه فردا ....
براى تو مىنويسم: ديدگانم براى اين آمدهاند تا تو را تماشا كنند.
براى تو مىنويسم: لبانم براى اين آمدهاند تا نام تو را فرياد كنند.
براى تو مىنويسم: دستهايم براى اين آمدهاند تا به دور تو حلقه شوند.
براى تو مىنويسم: گامهايم براى اين آمدهاند كه به سوى تو بشتابند.
براى تو مىنويسم: قلب من براى اين آمده است كه تو رو بستايد.
براى تو مىنويسم: دل من براى اين آمده است كه تو را در خود بنشاند.
براى تو مىنويسم: جان من براى اين آمده است كه به پاى تو قربانى شود.
برای تو مينويسم:
به جاى دسته گل بزرگى كه فردا بر قبرم نثار مىكنى، امروز با شاخه گل كوچكى يادم كن؛
بجاى سيل اشكى كه فردا بر مزارم مىريزى، امروز با تبسم مختصرى شادم كن؛
بجاى آن متنهای تسليتگويی كه فردا در روزنامهها برايم مىنويسى، امروز با پيام كوچكى خوشحالم كن؛
من امروز به تو نياز دارم نه فردا ....
یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۳
انتخاب همسر!
آهو خيلى خوشگل بود. يک روز يک پرى سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون! دوست دارى شوهرت چه جور موجودى باشه؟
آهو گفت: يه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
پرى آرزوى آهو رو برآورده کرد و آهو با يک الاغ ازدواج کرد.
شش ماه بعد آهو و الاغ براى طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
حاکم پرسيد: علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقى نداريم، اين خيلى خره.
حاکم پرسيد: ديگه چى؟
آهو گفت: شوخى سرش نميشه، تا براش عشوه ميام جفتک مىاندازه.
حاکم پرسيد: ديگه چى؟
آهو گفت: آبروم پيش همه رفته، همه ميگن شوهرم حماله.
حاکم پرسيد: ديگه چى؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم، خونهام عين طويله است.
حاکم پرسيد: ديگه چى؟
آهو گفت: اعصابم را خورد کرده، هر چى ازش مىپرسم مثل خر بهم نگاه مىکنه.
حاکم پرسيد: ديگه چى؟
آهو گفت: تا بهش يه چيز مىگم صداش رو بلند مىکنه و عرعر مىکنه.
حاکم پرسيد: ديگه چى؟
آهو گفت: از من خوشش نمياد، همش ميگه لاغر مردنى، تو مثل مانکنها مىمونى.
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آيا همسرت راست ميگه؟
الاغ گفت: آره.
حاکم گفت: چرا اين کارها رو مىکنى؟
الاغ گفت: واسه اينکه من خرم.
حاکم فکرى کرد و گفت: خب خره ديگه چيکارش ميشه کرد.
نتيجهگيرى اخلاقى: در انتخاب همسر دقت کنيد.
نتيجهگيرى عاشقانه: مواظب باشيد وقتى عاشق موجودى مىشويد عشق چشمهايتان را کور نکند.
آهو خيلى خوشگل بود. يک روز يک پرى سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون! دوست دارى شوهرت چه جور موجودى باشه؟
آهو گفت: يه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
پرى آرزوى آهو رو برآورده کرد و آهو با يک الاغ ازدواج کرد.
شش ماه بعد آهو و الاغ براى طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
حاکم پرسيد: علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقى نداريم، اين خيلى خره.
حاکم پرسيد: ديگه چى؟
آهو گفت: شوخى سرش نميشه، تا براش عشوه ميام جفتک مىاندازه.
حاکم پرسيد: ديگه چى؟
آهو گفت: آبروم پيش همه رفته، همه ميگن شوهرم حماله.
حاکم پرسيد: ديگه چى؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم، خونهام عين طويله است.
حاکم پرسيد: ديگه چى؟
آهو گفت: اعصابم را خورد کرده، هر چى ازش مىپرسم مثل خر بهم نگاه مىکنه.
حاکم پرسيد: ديگه چى؟
آهو گفت: تا بهش يه چيز مىگم صداش رو بلند مىکنه و عرعر مىکنه.
حاکم پرسيد: ديگه چى؟
آهو گفت: از من خوشش نمياد، همش ميگه لاغر مردنى، تو مثل مانکنها مىمونى.
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آيا همسرت راست ميگه؟
الاغ گفت: آره.
حاکم گفت: چرا اين کارها رو مىکنى؟
الاغ گفت: واسه اينکه من خرم.
حاکم فکرى کرد و گفت: خب خره ديگه چيکارش ميشه کرد.
نتيجهگيرى اخلاقى: در انتخاب همسر دقت کنيد.
نتيجهگيرى عاشقانه: مواظب باشيد وقتى عاشق موجودى مىشويد عشق چشمهايتان را کور نکند.
چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۳
ناگفتهها ...
… و آن گاه خداوند خاك طاهر را شكل داد و آن زمان كه چشم مشتاق ملائک منتظر لحظهاى باشكوه بودند، روح خود را بر آن دميد، و خاك زنده شد ….
فرشتهها به پيشگاه خداوند عرض كردند: پاك پروردگارا اين كيست؟
پروردگار فرمود: اين موجوديست، كه مى تواند دونتر از پستترين و برتر از شما گردد.
ملائكه با تعجب پرسيدند: اين موجود عجيب چه نام دارد؟
خداوند فرمود: اين بشر اسمش "حوا" است.
… و حوا در بهشت زندگى كرد و از نعمتهاى بىكران خداوندى لذت مىبرد. با پرندگان مىخواند و از چشمه پاک بهشت مىنوشيد، ميوه بهشتى تناول مىكرد و با پروردگار خويش سخن مىگفت.
روزها گذشت و گذشت ….
تا اينكه: روزى حوا غمگين و افسرده به نقطهاى خيره شده بود، گويى هيچكدام از زيبايىهاى باغ بهشت را نمىديد.
خداوند كه حوا را در آن حال ديد فرمود: اى مخلوق من! تو را چه مىشود؟
آيا تو در مينوى من احساس ناراحتى مىكنى؟
حوا عرض كرد: پاک پروردگارا! من احساس تنهايى مىكنم. خداوندا همدمى مىخواهم كه با من سخن گويد، با من بخندد و با غصه من گريان شود، مرا مونسى شود و من يارش باشم.
خداوند فرمود: اى حوا! آيا تو مطمئنى به تنهايى نمىخواهى صاحب ملك و همه نعمتهاى بهشتى باشى؟ و آيا تو حاضرى كه در اين همه نعمت كسى را با خود شريک بدانى؟
حوا عرض كرد: آرى، اى پروردگارم. من حاضرم با او هر چه كه دارم شريک شوم.
خداوند فرمود: من همدمى براى تو خواهم آفريد، كه در تمام لحظهها در كنار تو باشد و تو را مونس و همدم باشد.
حوا خوشحال شد و خنديد.
خداوند فرمود: اما اى حوا تو نبايد هرگز به او بگويى كه قبل از او بوجود آمدهاى! و بدان كه او سه خصوصيت بارز دارد.
حوا گفت : آن سه خصوصيت چيست؟
خداوند فرمود: او مغرور، طمعكار ولافزن است ….
حوا گفت: من او را با همه خصوصياتش قبول مىكنم.
و آن گاه خداوند آدم را آفريد ….
… و آن گاه خداوند خاك طاهر را شكل داد و آن زمان كه چشم مشتاق ملائک منتظر لحظهاى باشكوه بودند، روح خود را بر آن دميد، و خاك زنده شد ….
فرشتهها به پيشگاه خداوند عرض كردند: پاك پروردگارا اين كيست؟
پروردگار فرمود: اين موجوديست، كه مى تواند دونتر از پستترين و برتر از شما گردد.
ملائكه با تعجب پرسيدند: اين موجود عجيب چه نام دارد؟
خداوند فرمود: اين بشر اسمش "حوا" است.
… و حوا در بهشت زندگى كرد و از نعمتهاى بىكران خداوندى لذت مىبرد. با پرندگان مىخواند و از چشمه پاک بهشت مىنوشيد، ميوه بهشتى تناول مىكرد و با پروردگار خويش سخن مىگفت.
روزها گذشت و گذشت ….
تا اينكه: روزى حوا غمگين و افسرده به نقطهاى خيره شده بود، گويى هيچكدام از زيبايىهاى باغ بهشت را نمىديد.
خداوند كه حوا را در آن حال ديد فرمود: اى مخلوق من! تو را چه مىشود؟
آيا تو در مينوى من احساس ناراحتى مىكنى؟
حوا عرض كرد: پاک پروردگارا! من احساس تنهايى مىكنم. خداوندا همدمى مىخواهم كه با من سخن گويد، با من بخندد و با غصه من گريان شود، مرا مونسى شود و من يارش باشم.
خداوند فرمود: اى حوا! آيا تو مطمئنى به تنهايى نمىخواهى صاحب ملك و همه نعمتهاى بهشتى باشى؟ و آيا تو حاضرى كه در اين همه نعمت كسى را با خود شريک بدانى؟
حوا عرض كرد: آرى، اى پروردگارم. من حاضرم با او هر چه كه دارم شريک شوم.
خداوند فرمود: من همدمى براى تو خواهم آفريد، كه در تمام لحظهها در كنار تو باشد و تو را مونس و همدم باشد.
حوا خوشحال شد و خنديد.
خداوند فرمود: اما اى حوا تو نبايد هرگز به او بگويى كه قبل از او بوجود آمدهاى! و بدان كه او سه خصوصيت بارز دارد.
حوا گفت : آن سه خصوصيت چيست؟
خداوند فرمود: او مغرور، طمعكار ولافزن است ….
حوا گفت: من او را با همه خصوصياتش قبول مىكنم.
و آن گاه خداوند آدم را آفريد ….
یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۳
دوست داشتن از عشق برتر است!
دوست داشتن از عشق برتر است. عشق يک جور جوشش کور است و پيوندى از سر نابينائى، اما دوست داشتن پيوندى خودآگاه و از روى بصيرت روشن و زلال. عشق بيشتر از غريزه آب مىخورد و هرچه از غريزه سرزند بىارزش است و دوست داشتن از روح طلوع ميکند و تا هرجا که يک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نيز همگام با آن اوج ميابد.
عشق در قالب دلها در شکلها و رنگهاى تقريباً مشابهى متجلى مىشود و داراى صفات و حالات و مظاهر مشترکى است، اما دوست داشتن در هر روحى جلوه خاص خويش دارد و از روح رنگ مىگيرد و چون روحها برخلاف غريزهها هر کدام رنگى و ارتفاعى و بعدى و طعمى و عطرى ويژه خويش دارد، مىتوان گفت که به شماره هر روحى، دوست داشتنى هست.
عشق با شناسنامه بىارتباط نيست و گذر فصلها و عبور سالها بر آن اثر مىگذارد، اما دوست داشتن در وراى سن و زمان و مزاج زندگى مىکند و بر آشيانه بلندش روز و روزگار را دستى نيست.
عشق در هر رنگى و سطحى، با زيبائى محسوس، در نهان يا آشکار، رابطه دارد. چنانکه " شوپنهاور" مىگويد: «شما بيست سال بر سن معشوقتان بيفزائيد، آنگاه تأثير مستقيم آنرا بر روى احساستان مطالعه کنيد»!
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گيج و جذب زيبائىهاى روح که زيبائىهاى محسوس را به گونهاى ديگر مىبيند. عشق طوفانى و متلاطم و بوقلمونصفت است، اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت.
عشق با دورى و نزديکى در نوسان است، اگر دورى به طول بينجامد ضعيف مىشود، اگر تماس دوام يابد به ابتذال ميکشد. و تنها با بيم و اميد و تزلزل و اضطراب و «ديدار و پرهيز»، زنده و نيرومند ميماند. اما دوست داشتن با اين حالت ناآشناست. دنيايش دنياى ديگريست.
عشق جوششى يکجانبه است، به معشوق نمىانديشد که کيست، يک خودجوشى ذاتى است، و از اين رو هميشه اشتباه مىکند. در انتخاب به سختى مىلغزد و يا همواره يکجانبه مىماند و گاه ميان دو بيگانه ناهماهنگ، عشقى جرقه مىزند و چون در تاريکى است و يکديگر را نمىبينند، پس از انفجار اين صاعقه است که در پرتو روشنائى آن چهره يکديگر را مىتوانند ديد و در اينجاست که گاه پس از جرقه زدن عشق، عاشق و معشوق که در چهره هم مىنگرند، احساس مىکنند هم را نمىشناسند و بيگانگى و ناآشنائى پس از عشق ـ که درد کوچکى نيست ـ فراوان است.
اما دوست داشتن در روشنائى ريشه مىبندد و در زير نور سبز مىشود و رشد مىکند و از اين روست که همواره پس از آشنائى پديد ميايد. و در حقيقت در آغاز دو روح خطوط آشنائى را در سيما و نگاه يکديگر مىخوانند، و پس از «آشنا شدن» است که «خودمانى» ميشوند ـ دو روح، نه دو نفر، که ممکن است دو نفر با هم در عين رودربايستىها احساس خودمانى بودن کنند و اين حالت به قدرى ظريف و فرار است که به سادگى از زير دست احساس و فهم مىگريزد ـ و سپس طعم خويشاوندى و بوى خويشاوندى و گرماى خويشاوندى از سخن و رفتار و کلام يکديگر احساس مىشود و از اين منزل است که ناگهان، خود بخود، دو همسفر به چشم مىبينند که به پهندشت بيکرانه مهربانى رسيده اند و آسمان صاف و بىلک دوست داشتن بر بالاى سرشان خيمه گسترده است و افقهاى روشن و پاک و صميمى «ايمان» در برابرشان باز ميشود و نسيمى نرم و لطيف ـ همچون روح يک معبد متروک که در محراب پنهانى آن، خيال راهبى بزرگ نقش بر زمين شده و زمزمه دردآلود نيايش مناره تنها و غريب آنرا به لرزه درمياورد ـ هر لحظه پيام الهانهاى تازه آسمانهاى ديگر و سرزمين هاى ديگر و عطر گلهاى مرموز و جانبخش بوستانهاى ديگر را به همراه دارد و خود را، به مهر و عشوهاى بازيگر و شيرين و شوخ، هر لحظه، بر سر و روى اين دو مىزند.
عشق جنون است و جنون چيزى جز خرابى و پريشانى «فهميدن» و «انديشيدن» نيست. اما دوست داشتن در اوج معراجش از سرحد عقل فراتر مىرود و فهميدن و انديشيدن را نيز از زمين مىکند و با خود به قله بلند اشراق مىبرد.
عشق زيبائىهاى دلخواه را در معشوق ميافريند و دوست داشتن زيبائىهاى دلخواه را در دوست مىبيند و ميابد.
عشق يک فريب بزرگ و قوى است و دوست داشتن يک صداقت راستين و صميمى، بىانتها و مطلق.
عشق در دريا غرق شدن است و دوست داشتن در دريا شنا کردن.
عشق بينائى را مىگيرد و دوست داشتن مىدهد.
عشق خشن است و شديد و در عين حال ناپايدار و نامطمئن و دوست داشتن لطيف است و نرم و در عين حال پايدار و سرشار از اطمينان.
عشق همواره با اشک آلوده است و دوست داشتن سراپا يقين است و شکناپذير.
از عشق هرچه بيشتر مىشنويم سيرابتر مىشويم و از دوست داشتن هر چه بيشتر، تشنهتر.
عشق هرچه ديرتر ميپايد کهنهتر مىشود و دوست داشتن نوتر.
عشق نيروئيست در عاشق، که او را به معشوق مىکشاند؛ دوست داشتن جاذبهايست در دوست، که دوست را به دوست مىبرد. عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگى محو شدن در دوست.
عشق معشوق را مجهول و گمنام مىخواهد تا در انحصار او بماند، زيرا عشق جلوهاى از خودخواهى يا روح تاجرانه يا جانورانه آدميست، و چون خود به بدى خود آگاه است، آنرا در ديگرى که مىبيند؛ از او بيزار مىشود و کينه برمىگيرد. اما دوست داشتن، دوست را محبوب و عزيز مىخواهد و مىخواهد که همه دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند. که دوست داشتن جلوهاى از روح خدائى و فطرت اهورائى آدميست و چون خود به قداست ماورائى خود بيناست، آنرا در ديگرى که مىبيند، ديگرى را نيز دوست مىدارد و با خود آشنا و خويشاوند ميابد.
در عشق رقيب منفور است و در دوست داشتن است که «هواداران کويش را چو جان خويشتن دارند». که حصد شاخصه عشق است چه، عشق معشوق را طعمه خويش مىبيند و همواره در اضطراب است که ديگرى از چنگش بربايد و اگر ربود، با هر دو دشمنى مىورزد و معشوق نيز منفور ميگردد و دوست داشتن ايمان است و ايمان يک روح مطلق است، يک ابديت بىمرز است، از جنس اين عالم نيست.
عشق ريسمان طبيعى است و سرکشان را به بند خويش در مياورد تا آنچه آنان، بخود از طبيعت گرفته اند بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ مىستاند، به حيله عشق، بر جاى نهند، که عشق تاوان ده مرگ است. و دوست داشتن عشقى است که انسان، دور از چشم طبيعت، خود ميافريند، خود بدان مىرسد، خود آنرا «انتخاب» مىکند. عشق اسارت در دام غريزه است و دوست داشتن آزادى از جبر مزاج. عشق مأمور تن است و دوست داشتن پيغمبر روح. عشق يک «اغفال» بزرگ و نيرومند است تا انسان به زندگى مشغول گردد و به روزمرگى ـ که طبيعت سخت آنرا دوست مىدارد ـ سرگرم شود و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است و خودآگاهى ترسآور آدمى در اين بيگانه بازار زشت و بيهوده. عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن. عشق غذا خوردن يک حريص گرسنه است و دوست داشتن «همزبانى در سرزمين بيگانه يافتن» است.
متنى برگرفته از مقاله "دوست داشتن از عشق برتر است" از کتاب "کوير" دکتر على شريعتى.
دوست داشتن از عشق برتر است. عشق يک جور جوشش کور است و پيوندى از سر نابينائى، اما دوست داشتن پيوندى خودآگاه و از روى بصيرت روشن و زلال. عشق بيشتر از غريزه آب مىخورد و هرچه از غريزه سرزند بىارزش است و دوست داشتن از روح طلوع ميکند و تا هرجا که يک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نيز همگام با آن اوج ميابد.
عشق در قالب دلها در شکلها و رنگهاى تقريباً مشابهى متجلى مىشود و داراى صفات و حالات و مظاهر مشترکى است، اما دوست داشتن در هر روحى جلوه خاص خويش دارد و از روح رنگ مىگيرد و چون روحها برخلاف غريزهها هر کدام رنگى و ارتفاعى و بعدى و طعمى و عطرى ويژه خويش دارد، مىتوان گفت که به شماره هر روحى، دوست داشتنى هست.
عشق با شناسنامه بىارتباط نيست و گذر فصلها و عبور سالها بر آن اثر مىگذارد، اما دوست داشتن در وراى سن و زمان و مزاج زندگى مىکند و بر آشيانه بلندش روز و روزگار را دستى نيست.
عشق در هر رنگى و سطحى، با زيبائى محسوس، در نهان يا آشکار، رابطه دارد. چنانکه " شوپنهاور" مىگويد: «شما بيست سال بر سن معشوقتان بيفزائيد، آنگاه تأثير مستقيم آنرا بر روى احساستان مطالعه کنيد»!
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گيج و جذب زيبائىهاى روح که زيبائىهاى محسوس را به گونهاى ديگر مىبيند. عشق طوفانى و متلاطم و بوقلمونصفت است، اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت.
عشق با دورى و نزديکى در نوسان است، اگر دورى به طول بينجامد ضعيف مىشود، اگر تماس دوام يابد به ابتذال ميکشد. و تنها با بيم و اميد و تزلزل و اضطراب و «ديدار و پرهيز»، زنده و نيرومند ميماند. اما دوست داشتن با اين حالت ناآشناست. دنيايش دنياى ديگريست.
عشق جوششى يکجانبه است، به معشوق نمىانديشد که کيست، يک خودجوشى ذاتى است، و از اين رو هميشه اشتباه مىکند. در انتخاب به سختى مىلغزد و يا همواره يکجانبه مىماند و گاه ميان دو بيگانه ناهماهنگ، عشقى جرقه مىزند و چون در تاريکى است و يکديگر را نمىبينند، پس از انفجار اين صاعقه است که در پرتو روشنائى آن چهره يکديگر را مىتوانند ديد و در اينجاست که گاه پس از جرقه زدن عشق، عاشق و معشوق که در چهره هم مىنگرند، احساس مىکنند هم را نمىشناسند و بيگانگى و ناآشنائى پس از عشق ـ که درد کوچکى نيست ـ فراوان است.
اما دوست داشتن در روشنائى ريشه مىبندد و در زير نور سبز مىشود و رشد مىکند و از اين روست که همواره پس از آشنائى پديد ميايد. و در حقيقت در آغاز دو روح خطوط آشنائى را در سيما و نگاه يکديگر مىخوانند، و پس از «آشنا شدن» است که «خودمانى» ميشوند ـ دو روح، نه دو نفر، که ممکن است دو نفر با هم در عين رودربايستىها احساس خودمانى بودن کنند و اين حالت به قدرى ظريف و فرار است که به سادگى از زير دست احساس و فهم مىگريزد ـ و سپس طعم خويشاوندى و بوى خويشاوندى و گرماى خويشاوندى از سخن و رفتار و کلام يکديگر احساس مىشود و از اين منزل است که ناگهان، خود بخود، دو همسفر به چشم مىبينند که به پهندشت بيکرانه مهربانى رسيده اند و آسمان صاف و بىلک دوست داشتن بر بالاى سرشان خيمه گسترده است و افقهاى روشن و پاک و صميمى «ايمان» در برابرشان باز ميشود و نسيمى نرم و لطيف ـ همچون روح يک معبد متروک که در محراب پنهانى آن، خيال راهبى بزرگ نقش بر زمين شده و زمزمه دردآلود نيايش مناره تنها و غريب آنرا به لرزه درمياورد ـ هر لحظه پيام الهانهاى تازه آسمانهاى ديگر و سرزمين هاى ديگر و عطر گلهاى مرموز و جانبخش بوستانهاى ديگر را به همراه دارد و خود را، به مهر و عشوهاى بازيگر و شيرين و شوخ، هر لحظه، بر سر و روى اين دو مىزند.
عشق جنون است و جنون چيزى جز خرابى و پريشانى «فهميدن» و «انديشيدن» نيست. اما دوست داشتن در اوج معراجش از سرحد عقل فراتر مىرود و فهميدن و انديشيدن را نيز از زمين مىکند و با خود به قله بلند اشراق مىبرد.
عشق زيبائىهاى دلخواه را در معشوق ميافريند و دوست داشتن زيبائىهاى دلخواه را در دوست مىبيند و ميابد.
عشق يک فريب بزرگ و قوى است و دوست داشتن يک صداقت راستين و صميمى، بىانتها و مطلق.
عشق در دريا غرق شدن است و دوست داشتن در دريا شنا کردن.
عشق بينائى را مىگيرد و دوست داشتن مىدهد.
عشق خشن است و شديد و در عين حال ناپايدار و نامطمئن و دوست داشتن لطيف است و نرم و در عين حال پايدار و سرشار از اطمينان.
عشق همواره با اشک آلوده است و دوست داشتن سراپا يقين است و شکناپذير.
از عشق هرچه بيشتر مىشنويم سيرابتر مىشويم و از دوست داشتن هر چه بيشتر، تشنهتر.
عشق هرچه ديرتر ميپايد کهنهتر مىشود و دوست داشتن نوتر.
عشق نيروئيست در عاشق، که او را به معشوق مىکشاند؛ دوست داشتن جاذبهايست در دوست، که دوست را به دوست مىبرد. عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگى محو شدن در دوست.
عشق معشوق را مجهول و گمنام مىخواهد تا در انحصار او بماند، زيرا عشق جلوهاى از خودخواهى يا روح تاجرانه يا جانورانه آدميست، و چون خود به بدى خود آگاه است، آنرا در ديگرى که مىبيند؛ از او بيزار مىشود و کينه برمىگيرد. اما دوست داشتن، دوست را محبوب و عزيز مىخواهد و مىخواهد که همه دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند. که دوست داشتن جلوهاى از روح خدائى و فطرت اهورائى آدميست و چون خود به قداست ماورائى خود بيناست، آنرا در ديگرى که مىبيند، ديگرى را نيز دوست مىدارد و با خود آشنا و خويشاوند ميابد.
در عشق رقيب منفور است و در دوست داشتن است که «هواداران کويش را چو جان خويشتن دارند». که حصد شاخصه عشق است چه، عشق معشوق را طعمه خويش مىبيند و همواره در اضطراب است که ديگرى از چنگش بربايد و اگر ربود، با هر دو دشمنى مىورزد و معشوق نيز منفور ميگردد و دوست داشتن ايمان است و ايمان يک روح مطلق است، يک ابديت بىمرز است، از جنس اين عالم نيست.
عشق ريسمان طبيعى است و سرکشان را به بند خويش در مياورد تا آنچه آنان، بخود از طبيعت گرفته اند بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ مىستاند، به حيله عشق، بر جاى نهند، که عشق تاوان ده مرگ است. و دوست داشتن عشقى است که انسان، دور از چشم طبيعت، خود ميافريند، خود بدان مىرسد، خود آنرا «انتخاب» مىکند. عشق اسارت در دام غريزه است و دوست داشتن آزادى از جبر مزاج. عشق مأمور تن است و دوست داشتن پيغمبر روح. عشق يک «اغفال» بزرگ و نيرومند است تا انسان به زندگى مشغول گردد و به روزمرگى ـ که طبيعت سخت آنرا دوست مىدارد ـ سرگرم شود و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است و خودآگاهى ترسآور آدمى در اين بيگانه بازار زشت و بيهوده. عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن. عشق غذا خوردن يک حريص گرسنه است و دوست داشتن «همزبانى در سرزمين بيگانه يافتن» است.
متنى برگرفته از مقاله "دوست داشتن از عشق برتر است" از کتاب "کوير" دکتر على شريعتى.
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۳
جاده!
يك بنده خدايي، كنار اقيانوس قدم ميزد و زير لب، دعايي را هم زمزمه ميكرد. نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى انداخت و گفت:
- خدايا! ميشود تنها آرزوى مرا برآورده كنى؟
ناگاه، ابرى سياه آ سمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هياهوى رعد و برق، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد كه ميگفت:
چه آرزويى دارى اى بنده محبوب من؟
مرد، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت:
- اى خداى كريم! از تو مىخواهم جادهاى بين كاليفرنيا و هاوايي بسازى تا هر وقت دلم خواست در اين جاده رانندگى كنم!!
از جانب خداى متعال ندا آمد كه:
- اى بنده من! من ترا بخاطر وفادارىات بسيار دوست ميدارم و مىتوانم خواهش ترا برآورده كنم، اما هيچ ميدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هيچ ميدانى كه بايد ته اقيانوس آرام را آسفالت كنم؟ هيچ ميدانى چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود؟ من همه اينها را مى توانم انجام بدهم، اما آيا نمىتوانى آرزوى ديگرى بكنى؟
مرد، مدتى به فكر فرو رفت، آنگاه گفت:
- اى خداى من! من از كار زنان سر در نميآورم! ميشود بمن بفهمانى كه زنان چرا مىگريند؟ ميشود به من بفهمانى احساس درونىشان چيست؟ اصلاً ميشود به من ياد بدهى كه چگونه مىتوان زنان را خوشحال كرد؟
صدايي از جانب باريتعالى آمد كه:
اى بنده من! آن جادهاى را كه خواستهاى، دوباندى باشد يا چهار باندى؟؟!!
يك بنده خدايي، كنار اقيانوس قدم ميزد و زير لب، دعايي را هم زمزمه ميكرد. نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى انداخت و گفت:
- خدايا! ميشود تنها آرزوى مرا برآورده كنى؟
ناگاه، ابرى سياه آ سمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هياهوى رعد و برق، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد كه ميگفت:
چه آرزويى دارى اى بنده محبوب من؟
مرد، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت:
- اى خداى كريم! از تو مىخواهم جادهاى بين كاليفرنيا و هاوايي بسازى تا هر وقت دلم خواست در اين جاده رانندگى كنم!!
از جانب خداى متعال ندا آمد كه:
- اى بنده من! من ترا بخاطر وفادارىات بسيار دوست ميدارم و مىتوانم خواهش ترا برآورده كنم، اما هيچ ميدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هيچ ميدانى كه بايد ته اقيانوس آرام را آسفالت كنم؟ هيچ ميدانى چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود؟ من همه اينها را مى توانم انجام بدهم، اما آيا نمىتوانى آرزوى ديگرى بكنى؟
مرد، مدتى به فكر فرو رفت، آنگاه گفت:
- اى خداى من! من از كار زنان سر در نميآورم! ميشود بمن بفهمانى كه زنان چرا مىگريند؟ ميشود به من بفهمانى احساس درونىشان چيست؟ اصلاً ميشود به من ياد بدهى كه چگونه مىتوان زنان را خوشحال كرد؟
صدايي از جانب باريتعالى آمد كه:
اى بنده من! آن جادهاى را كه خواستهاى، دوباندى باشد يا چهار باندى؟؟!!
سهشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۳
چيزی که جان عشق را نجات داد!!!
روزی روزگاری در جزيرهای زيبا تمام حواس زندگی میکردند.
شادی، غم، غرور، عشق و ....
روزی خبر رسيد که به زودی جزيره به زير آب خواهد رفت.
همه ساکنين جزيره قايقهايشان را مرمت نموده و جزيره را ترک کردند.
اما عشق مايل بود تا آخرين لحظه باقی بماند، چرا که او عاشق جزيره بود.
وقتی جزيره به زير آب فرو میرفت عشق از ثروت، که با قايقی باشکوه جزيره را ترک میکرد کمک خواست و به او گفت:
آيا میتوانم با تو همسفر شوم؟
ثروت گفت: خير نمیتوانی. من مقدار زيادی طلا و نقره داخل قايقم دارم و ديگر جايی برای تو وجود ندارد.
عشق از غرور که با يک کرجی زيبا راهی مکان امنی بود کمک خواست.
عشق گفت: لطفا کمک کن و مرا با خود ببر.
غرور گفت: نمیتوانم. تمام بدنت خيس و کثيف شده، قايق مرا کثيف میکنی.
غم در نزديکی عشق بود. عشق به او گفت: اجازه بده تا من با تو بيايم.
غم با صدای حزنآلود گفت:
آه عشق، من خيلی ناراحتم و احتياج دارم که تنها باشم.
عشق اين بار به سراغ شادی رفت و او را صدا زد. ولی او آنقدر غرق در شادی و هيجان بود که حتی صدای عشق را نيز نشنيد.
ناگهان صدای مسنی گفت: بيا عشق، من تو را خواهم برد.
عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد که نام ياريگرش را سؤال کند و سريع خود را داخل قايقش انداخت و جزيره را ترک کرد.
وقتی به خشکی رسيدند آن مرد مسن به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد که چقدر به آن فرد مسن بدهکار است، چرا که او جان عشق را نجات داده بود.
عشق از علم سؤال کرد: او که بود؟!
علم گفت: او زمان است.
عشق گفت: زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت:
زيرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.
روزی روزگاری در جزيرهای زيبا تمام حواس زندگی میکردند.
شادی، غم، غرور، عشق و ....
روزی خبر رسيد که به زودی جزيره به زير آب خواهد رفت.
همه ساکنين جزيره قايقهايشان را مرمت نموده و جزيره را ترک کردند.
اما عشق مايل بود تا آخرين لحظه باقی بماند، چرا که او عاشق جزيره بود.
وقتی جزيره به زير آب فرو میرفت عشق از ثروت، که با قايقی باشکوه جزيره را ترک میکرد کمک خواست و به او گفت:
آيا میتوانم با تو همسفر شوم؟
ثروت گفت: خير نمیتوانی. من مقدار زيادی طلا و نقره داخل قايقم دارم و ديگر جايی برای تو وجود ندارد.
عشق از غرور که با يک کرجی زيبا راهی مکان امنی بود کمک خواست.
عشق گفت: لطفا کمک کن و مرا با خود ببر.
غرور گفت: نمیتوانم. تمام بدنت خيس و کثيف شده، قايق مرا کثيف میکنی.
غم در نزديکی عشق بود. عشق به او گفت: اجازه بده تا من با تو بيايم.
غم با صدای حزنآلود گفت:
آه عشق، من خيلی ناراحتم و احتياج دارم که تنها باشم.
عشق اين بار به سراغ شادی رفت و او را صدا زد. ولی او آنقدر غرق در شادی و هيجان بود که حتی صدای عشق را نيز نشنيد.
ناگهان صدای مسنی گفت: بيا عشق، من تو را خواهم برد.
عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد که نام ياريگرش را سؤال کند و سريع خود را داخل قايقش انداخت و جزيره را ترک کرد.
وقتی به خشکی رسيدند آن مرد مسن به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد که چقدر به آن فرد مسن بدهکار است، چرا که او جان عشق را نجات داده بود.
عشق از علم سؤال کرد: او که بود؟!
علم گفت: او زمان است.
عشق گفت: زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت:
زيرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.
سهشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۲
چند نكته!
اگر تنهاترين تنها شوم، باز هم خدا هست....
دو چيز را فراموش نكن: ياد خدا و ياد مرگ...
دو چيز را فراموش كن: بدي ديگران در حق تو و خوبي تو در حق ديگران....
چهار چيز را نگه دار : گرسنگيت را سر سفره ديگران، زبانت را در جمع، دلت را سر نماز و چشمت را در خانه دوست....
هر گاه فکر کردي گناه کسي آنقدر بزرگ است که نمي تواني او را ببخشي..... بدان که آن از کوچکي روح توست نه از بزرگي گناه او....
دو چيز را فراموش نكن: ياد خدا و ياد مرگ...
دو چيز را فراموش كن: بدي ديگران در حق تو و خوبي تو در حق ديگران....
چهار چيز را نگه دار : گرسنگيت را سر سفره ديگران، زبانت را در جمع، دلت را سر نماز و چشمت را در خانه دوست....
هر گاه فکر کردي گناه کسي آنقدر بزرگ است که نمي تواني او را ببخشي..... بدان که آن از کوچکي روح توست نه از بزرگي گناه او....
دوشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۲
شاعر بزرگ!
تازگيها به نکته جالبى برخوردم و اون اينه که توى اکثر وبلاگهاى فارسى زبانى که ميرم پر شده از شعرهاى مختلف. نمىدونم چرا همه ملّت دارن شاعر ميشن؟!! از اون جالبتر اينکه همه شعرهاشون هم بوى نااميدى و يأس ميده و آدم با يه بار خوندن اون شعرها از زندگى سير ميشه! (تازه اين در صورتيه که بشه معنى و مفهوم اون شعرها رو فهميد!). بسيارى از اين اشعار زيبا! حکايت از مواردى چون عشق نافرجام، شکست در زندگى زناشويي، رفيق ناباب، وجود افسردگى در شخص (شاعر گرانقدر) و ... داره، بطوريکه گويى هيچ امر خوشايند و مثبتى در زندگى اين افراد صورت نمىگيره، البته شايد بشه به خيلى از اين افراد به دليل وجود مشکلات مختلف اجتماعي، اقتصادي، فرهنگى و حتى سياسى تا حدودى حق داد ولى اين دليل نميشه که اين افراد بقيه افراد جامعه رو هم دچار سرخوردگى و يأس و نااميدى کنند.
جالبتر از همه اينها اينه که بسيارى از افرادى هم که اين اشعار زيبا! رو مىخونن، دائماً لب به تعريف و تمجيد باز مىکنند و چنان بَهبَه و چَهچَهى راه مياندازند که شاعر مذکور توليد اشعار خودش رو به سرعت تا چند برابر افزايش ميده و خودش رو يه هنرمند بزرگ و مشهور تلقى مىکنه!!!
يه چيزى در اين مورد يادم اومد که براتون تعريف مىکنم. چند سال پيش يه شب با چند تا از بچهها رفته بوديم بيرون و داشتيم با هم صحبت مىکرديم که يکى از بچهها يه دفعه يادش افتاد که تو خونه چند بيت شعر گفته و خواست که اونو براى ما بخونه تا ما در موردش نظرمون رو بگيم! (بنده خدا فکر کرده بود ما کارشناس ادبيات و شعريم!). ما هم براى اينکه دل اون بنده خدا رو نشکنيم و با اينکه اصلاً حوصله شعرهاى مسخره اون رو نداشتيم و مىدونستيم چى ميخواد به خوردمون بده! گفتيم بخون ببينيم چه شعرى سرودى؟ خلاصه چشمتون روز بد نبينه! دهنشو که باز کرد همينطور يه سرى جملات گنگ و مبهم رو پشت سر هم رديف کرد و با حالتى کاملاً شاعرانه و عارفانه (به اضافه حرکات بىمعنى و مسخره دست و صورت) براى ما خوند.
بعد از تموم شدن به اصطلاح شعرش هم نگاهى به ما کرد تا ما نظرمون رو بهش بگيم! ما هم که داشت خندمون مىگرفت براى اينکه دل بچه رو نشکسته باشيم به تعريف از شعرش پرداخته و در آخر هم به افتخارش دستى زديم و سوتى کشيديم!... خلاصه اون شب گذشت و ما ديگه تا مدتى اون رفيقمون رو نديديم تا اينکه بعد از چند ماه اونو با قيافهاى کاملاً متفاوت (با ريش و موهايى بلند به نشانه افراد حاضر در عرصه فرهنگ و هنر!) ديديم. تغييراتى را هم در رفتار او ميشد به وضوح مشاهده کرد (از قبيل قيافه گرفتن براى بقيه!). بالاخره بعد از مدتى مشورت با دوستان و نزديکان او متوجه شديم که تعريفهاى آن شب ما از آن شعر زيبا! اثر خود را گذاشته و طرف در فکر و خيال خود به شاعرى بزرگ و معروف مبدل شده است و به گفتن اشعارى از همان قبيل ادامه داده و همه را در دفترى ثبت نموده تا در آينده بطور گستردهاى در سراسر جهان و به زبانهاى مختلف! منتشر نمايد!!!
تازگيها به نکته جالبى برخوردم و اون اينه که توى اکثر وبلاگهاى فارسى زبانى که ميرم پر شده از شعرهاى مختلف. نمىدونم چرا همه ملّت دارن شاعر ميشن؟!! از اون جالبتر اينکه همه شعرهاشون هم بوى نااميدى و يأس ميده و آدم با يه بار خوندن اون شعرها از زندگى سير ميشه! (تازه اين در صورتيه که بشه معنى و مفهوم اون شعرها رو فهميد!). بسيارى از اين اشعار زيبا! حکايت از مواردى چون عشق نافرجام، شکست در زندگى زناشويي، رفيق ناباب، وجود افسردگى در شخص (شاعر گرانقدر) و ... داره، بطوريکه گويى هيچ امر خوشايند و مثبتى در زندگى اين افراد صورت نمىگيره، البته شايد بشه به خيلى از اين افراد به دليل وجود مشکلات مختلف اجتماعي، اقتصادي، فرهنگى و حتى سياسى تا حدودى حق داد ولى اين دليل نميشه که اين افراد بقيه افراد جامعه رو هم دچار سرخوردگى و يأس و نااميدى کنند.
جالبتر از همه اينها اينه که بسيارى از افرادى هم که اين اشعار زيبا! رو مىخونن، دائماً لب به تعريف و تمجيد باز مىکنند و چنان بَهبَه و چَهچَهى راه مياندازند که شاعر مذکور توليد اشعار خودش رو به سرعت تا چند برابر افزايش ميده و خودش رو يه هنرمند بزرگ و مشهور تلقى مىکنه!!!
يه چيزى در اين مورد يادم اومد که براتون تعريف مىکنم. چند سال پيش يه شب با چند تا از بچهها رفته بوديم بيرون و داشتيم با هم صحبت مىکرديم که يکى از بچهها يه دفعه يادش افتاد که تو خونه چند بيت شعر گفته و خواست که اونو براى ما بخونه تا ما در موردش نظرمون رو بگيم! (بنده خدا فکر کرده بود ما کارشناس ادبيات و شعريم!). ما هم براى اينکه دل اون بنده خدا رو نشکنيم و با اينکه اصلاً حوصله شعرهاى مسخره اون رو نداشتيم و مىدونستيم چى ميخواد به خوردمون بده! گفتيم بخون ببينيم چه شعرى سرودى؟ خلاصه چشمتون روز بد نبينه! دهنشو که باز کرد همينطور يه سرى جملات گنگ و مبهم رو پشت سر هم رديف کرد و با حالتى کاملاً شاعرانه و عارفانه (به اضافه حرکات بىمعنى و مسخره دست و صورت) براى ما خوند.
بعد از تموم شدن به اصطلاح شعرش هم نگاهى به ما کرد تا ما نظرمون رو بهش بگيم! ما هم که داشت خندمون مىگرفت براى اينکه دل بچه رو نشکسته باشيم به تعريف از شعرش پرداخته و در آخر هم به افتخارش دستى زديم و سوتى کشيديم!... خلاصه اون شب گذشت و ما ديگه تا مدتى اون رفيقمون رو نديديم تا اينکه بعد از چند ماه اونو با قيافهاى کاملاً متفاوت (با ريش و موهايى بلند به نشانه افراد حاضر در عرصه فرهنگ و هنر!) ديديم. تغييراتى را هم در رفتار او ميشد به وضوح مشاهده کرد (از قبيل قيافه گرفتن براى بقيه!). بالاخره بعد از مدتى مشورت با دوستان و نزديکان او متوجه شديم که تعريفهاى آن شب ما از آن شعر زيبا! اثر خود را گذاشته و طرف در فکر و خيال خود به شاعرى بزرگ و معروف مبدل شده است و به گفتن اشعارى از همان قبيل ادامه داده و همه را در دفترى ثبت نموده تا در آينده بطور گستردهاى در سراسر جهان و به زبانهاى مختلف! منتشر نمايد!!!
یکشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۲
انـــــــــــدوه!
در اندوه غرق نشو، بلكه نظاره گر آن باش و از آن لذت ببر، زيرا اندوه زيبايىهاى خاص خود را دارد. وقتى كه آدم شاد است، هيچ گاه مانند زمانى كه غمگين است، عميق نيست. شادى مانند موج درياست كه بر روى سطح آب روان است. در حالى كه اندوه، عميق همچون اقيانوس است. اندوه يكى از قطبهاى زندگى است.
اگر غمگين هستى، شروع كن به آواز خواندن، دعا كردن، رقصيدن؛ هر كارى كه مىتوانى بكن و خواهى ديد كه به تدريج عنصر پست به عنصر برتر، يعنى طلا تبديل ميشود. هنگامى كه رمز و كليد اين كار را بيابى، زندگى بكلى دگرگون خواهد شد و هيچ گاه مانند سابق نخواهد بود. با اين كليد ميتوانى هر درى را بگشايى. و اين شاه كليد چيزى جز «جشن» نيست. اگر اندوه خود را به جشن تبديل كنى، آنگاه خواهى توانست از مرگ خود نيز حياتى دوباره بيافرينى. پس تا وقت هست، اين هنر را فرا بگير.
نگذار قبل از اين كه هنر تبديل عنصر پست به عنصر برتر را فرا گرفته باشى، مرگ تو را بربايد. اگر بتوانى ماهيت اندوه را تغيير بدهى ماهيت مرگ را هم تغيير خواهى داد.
اگر بتوانى بى قيد و شرط جشن بگيرى و پايكوبى كنى، هنگامى كه مرگ به سراغت بيايد ميتوانى بخندى، جشن بگيرى و با شادى از دنيا بروى. هنگامى كه با جشن و شادى بروى، مرگ نمىتواند تو را بكشد برعكس اين تو هستى كه مرگ را كشتهاى. اين كار را شروع كن، امتحانش كن. چيزى براى باختن وجود ندارد. ولى بعضى مردم با اينكه مىدانند چيزى براى از دست دادن وجود ندارد، حتى زحمت امتحان كردن را به خود نمى دهند. واقعا چه چيزى براى از دست دادن وجود دارد؟!
وقت لبخند گلهاست، بگو فردا مال ماست....
در اندوه غرق نشو، بلكه نظاره گر آن باش و از آن لذت ببر، زيرا اندوه زيبايىهاى خاص خود را دارد. وقتى كه آدم شاد است، هيچ گاه مانند زمانى كه غمگين است، عميق نيست. شادى مانند موج درياست كه بر روى سطح آب روان است. در حالى كه اندوه، عميق همچون اقيانوس است. اندوه يكى از قطبهاى زندگى است.
اگر غمگين هستى، شروع كن به آواز خواندن، دعا كردن، رقصيدن؛ هر كارى كه مىتوانى بكن و خواهى ديد كه به تدريج عنصر پست به عنصر برتر، يعنى طلا تبديل ميشود. هنگامى كه رمز و كليد اين كار را بيابى، زندگى بكلى دگرگون خواهد شد و هيچ گاه مانند سابق نخواهد بود. با اين كليد ميتوانى هر درى را بگشايى. و اين شاه كليد چيزى جز «جشن» نيست. اگر اندوه خود را به جشن تبديل كنى، آنگاه خواهى توانست از مرگ خود نيز حياتى دوباره بيافرينى. پس تا وقت هست، اين هنر را فرا بگير.
نگذار قبل از اين كه هنر تبديل عنصر پست به عنصر برتر را فرا گرفته باشى، مرگ تو را بربايد. اگر بتوانى ماهيت اندوه را تغيير بدهى ماهيت مرگ را هم تغيير خواهى داد.
اگر بتوانى بى قيد و شرط جشن بگيرى و پايكوبى كنى، هنگامى كه مرگ به سراغت بيايد ميتوانى بخندى، جشن بگيرى و با شادى از دنيا بروى. هنگامى كه با جشن و شادى بروى، مرگ نمىتواند تو را بكشد برعكس اين تو هستى كه مرگ را كشتهاى. اين كار را شروع كن، امتحانش كن. چيزى براى باختن وجود ندارد. ولى بعضى مردم با اينكه مىدانند چيزى براى از دست دادن وجود ندارد، حتى زحمت امتحان كردن را به خود نمى دهند. واقعا چه چيزى براى از دست دادن وجود دارد؟!
وقت لبخند گلهاست، بگو فردا مال ماست....
پنجشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۲
نهيب!
روزى مردى ثروتمند در اتومبيل جديد و گرانقيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدى مىگذشت.
ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجرى به سمت او پرتاب كرد. پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد.
مرد پايش را روى ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادى ديده است. به طرف پسرك رفت و او را سرزنش كرد.
پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پيادهرو، جايى كه برادر فلجش از روى صندلى چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت: «اينجا خيابان خلوتى است و به ندرت كسى از آن عبور مىكند. برادر بزرگم از روى صندلى چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافى براى بلند كردنش ندارم. براى اينكه شما را متوقف كنم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم».
مـرد بسيار متأثر شد و از پسر عذرخواهى كرد. برادر پسرك را بلند كرد و روى صندلى نشاند و سوار اتومبيل گرانقيمتش شد و به راهش ادامه داد.
در زندگى چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براى جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!
خدا در روح ما زمزمه مىكند و با قلب ما حرف مىزند. اما بعضى اوقات زمانى كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مىشود پاره آجرى به سمت ما پرتاب كند.
اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!
روزى مردى ثروتمند در اتومبيل جديد و گرانقيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدى مىگذشت.
ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجرى به سمت او پرتاب كرد. پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد.
مرد پايش را روى ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادى ديده است. به طرف پسرك رفت و او را سرزنش كرد.
پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پيادهرو، جايى كه برادر فلجش از روى صندلى چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت: «اينجا خيابان خلوتى است و به ندرت كسى از آن عبور مىكند. برادر بزرگم از روى صندلى چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافى براى بلند كردنش ندارم. براى اينكه شما را متوقف كنم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم».
مـرد بسيار متأثر شد و از پسر عذرخواهى كرد. برادر پسرك را بلند كرد و روى صندلى نشاند و سوار اتومبيل گرانقيمتش شد و به راهش ادامه داد.
در زندگى چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براى جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!
خدا در روح ما زمزمه مىكند و با قلب ما حرف مىزند. اما بعضى اوقات زمانى كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مىشود پاره آجرى به سمت ما پرتاب كند.
اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!
اشتراک در:
پستها (Atom)