یکشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۲

با عرض سلام!
دوستان عزيز، ميخوام براتون يه قصه بگم. اميدوارم كه ازش لذت ببريد!
يكى بود يكى نبود غير از خدا هيچكس نبود .... بچه‌هاى عزيز داستان ما به اونجا رسيد كه دوستان ما سوار هواپيما شدند و مسافرت خودشون رو با خوبى و خوشى آغاز كردند. اما بچه‌ها زياد هم خوشحال نباشيد چون همينطور كه پيش مى‌رفتند يه دفعه يكى از موتورهاى هواپيماشون منفجر شد و هواپيما داشت با سرعت سقوط مى‌كرد. دوستان ما خيلى ترسيده بودند تا اينكه يادشون اومد كه با خودشون چتر نجات دارند و همگى با چتر نجات از هواپيما كه لحظه به لحظه به زمين نزديك‌تر مى‌شد به بيرون پريدند.
بچه‌هاى عزيز زياد هم خوشحال نشيد چون دوستان ما نزديكهاى زمين كه رسيدند، ديدند كه چترهاى نجاتشون باز نميشه و به سرعت به سمت زمين در حركتند.
حتما شما هم خيلى ترسيديد، ولى بچه‌ها زياد هم ناراحت نباشيد چون دوستان ما ديدند كه زيرشون يه تپهء كاهه و چيزيشون نميشه!!!
اما بچه‌ها زياد هم خوشحال نباشيد چون وسط اون تپهء كاه پر از چنگك بود!!!
قصه ما به سر رسيد، كلاغه به خونش نرسيد.
اميدوارم كه خوشتون اومده باشه، حالا ديگه برديد بگيريد بخوابيد گوگورى مگورى‌ها!!!