شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۸

رهايي عشق

پس از سفرهای بسیار
و عبور از فراز و فرود امواج این دریایِ طوفان خیز،
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم،
بادبان بر چینم،
پارو وا نهم،
سکان رها کنم،
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو گیرم،
آغوشت را باز یابم،
استواری امن زمین را زیر پای خویش!
پنجه در افکنده‌ایم با دستهایمان به جای رها شدن،
سنگین سنگين بر دوش می‌کشیم بار دیگران را
به جای همراهی کردنشان،
عشق ما نیازمند رهائیست نه تصاحب،
در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه.

بودن تو

شبنم و برگ‌ها یخ زده است
و آرزوهای من نیز.
ابرهای برفزا بر آسمان در هم می‌ پیچید،
باد می‌ وزد،
و توفان در می ‌رسد،
زخم های من می ‌فسرد.
یخ آب می شود در روح من
در اندیشه‌هایم،
بهار حضور تو است
بودن تو است.

“احمد شاملو”

پنجشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۸

برگ...

تمام هستي ام را برگي کن!
بر درختي بياويز!
خودت باد شو!
بر من بوز!
به زمينم بيانداز!


خدا که شدي و از من گذر کردي ...
خيالم راحت مي شود
جاي پاي تو، مرا
و همه هستي مرا
تقديس مي کند!