جمعه، تیر ۱۹، ۱۳۸۸

صدای باران

منتظر نباش که شبی بشنوی!
از این دلبستگی‌های ساده دل بریده‌ام...
که عزیز بارانی‌ام رادر جاده‌ای جا گذاشته‌ام
یا در آسمان به ستاره‌ی دیگری سلام کرده‌ام
توقعی از تو ندارم!
اگر دوست نداری، در همان دامنه‌ی دور دریا بمان!
هر جور تو راحتی باران زده من...
همین سوسوی تو از آن سوی پرده دوری
برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست!
من که اینجا کاری نمی‌کنم
فقط گهگاه گمان دوست داشتنت را در دفترم حک می‌کنم
-همین-
اين كار هم كه نور نمي‌خواهد...
می‌دانم که به حرفهایم می‌خندی
حالا هنوز هم وقتی به تو فکر می‌کنم باران می‌بارد!
صدای باران را می شنوی؟؟؟؟؟؟

پنجشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۸

قدر عمرمونو بدونیم...

زندگي همچون يك خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم است و تو درآن غرق. اين تابلو را به ديوار اتاق مي‌زنى، آن قاليچه را جلو پلكان مى‌اندازى، راهرو را جارو مى‌كنى، مبلها به هم ريخته است مهمان‌ها دارند مى‌رسند و هنوز لباس عوض نكرده‌اى در آشپزخانه واويلاست وهنوز هم كارهات مانده است.
يكي از مهمان ها كه الان مى آيد نكته بين و بهانه گير و حسود و چهار چشمى همه چيز را مى‌پايد. از اين اتاق به آن اتاق سر مى كشى، از حياط به توى هال مى پرى، از پله ها به طبقه بالا ميروى، بر ميگردى پرده و قالى و سماور گل و ميوه و چاى و شربت و شيرينى و حسن وحسين و مهين و شهين... غرقه درهمين كشمكشها و گرفتاريها و مشغوليات و خيالات و مى روى و مى آيى و مى دوى و مى پرى كه ناگهان سر پيچ پلكان جلوت يك آينه است از آن رد مشو...!
لحظه اى همه چيز را رها كن ، خودت را خلاص كن، بايست و با خودت روبرو شو نگاهش كن خوب نگاهش كن او را مى شناسى؟ دقيقا وراندازش كن كوشش كن درست بشناسی اش، درست بجايش آورى فكر كن ببين اين همان است كه مى خواستى باشى؟
اگر نه پس چه كسى و چه كارى فوري‌تر و مهمتر از اينكه همه اين مشغله‌هاى سرسام آور و پوچ و و روزمره و تكرارى و زودگذر و تقليدى و بي دوام و بى قيمت را از دست و دوشت بريزى و به او بپردازى، او را درست كنى، فرصت كم است مگر عمر آدمى چند هزار سال است ؟! چه زود هم مى‌گذرد مثل صفحات كتابى كه باد ورق مى زند، آنهم كتاب كوچكى كه پنجاه، شصت صفحه بيشتر ندارد.

دکتر شریعتی

دوشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۸

دلم برای کسی تنگ است

دلم برای كسی تنگ است
كه آفتاب صداقت را
به ميهمانی گل‌های باغ می‌آورد ...
و گيسوان بلندش را
به بادها می‌داد ...
و دست‌های سپيدش را
به آب می‌بخشيد ...

دلم برای كسی تنگ است
كه آن دو نرگس جادو را
به عمق آبی دريای واژگون می‌دوخت ...
و شعرهای خوشی چون پرنده‌ها می‌خواند ...

دلم برای كسی تنگ است
كه همچو كودک معصومی
دلش برای دلم می‌سوخت ...
و مهربانی خود را
نثار من می‌كرد ...

دلم برای كسی تنگ است
كه تا شمال‌ترين شمال
و در جنوب‌ترين جنوب
در همه حال
هميشه، در همه جا ...
آه! ...
با كه بتوان گفت؟!
كه بود با من و
پيوسته نيز بی‌من بود! ...
و كار من ز فراقش فغان و شيون بود
كسی كه بی من ماند
كسی كه با من نيست
كسی ...
دگر كافی ست! ...

(زنده‌ياد حميد مصدق ...)

اميد

به او سنگ پرتاب می‌کردند.
در اوج درد لبخند می‌زد،
فقط می‌خواست باشد، نه جلوه کند.
کسی ته دلش را نديد.
هيچ کس گريستنش را نشنيد.
به دلِ صحرا زد.
دنبالش سنگ پرت می‌کردند،
از همان سنگها خانه ساخت....

اثبات عشق


داشتم اشکهایم را روی نامه‌ای عاشقانه با قطره چکان جعل می‌کردم، خاطرم آمد شاید دلتنگ خنده‌هایم باشی! ببخش اگر این روزها "عشق" با "گریستن" اثبات می‌شود....