دلم برای كسی تنگ است
كه آفتاب صداقت را
به ميهمانی گلهای باغ میآورد ...
و گيسوان بلندش را
به بادها میداد ...
و دستهای سپيدش را
به آب میبخشيد ...
دلم برای كسی تنگ است
كه آن دو نرگس جادو را
به عمق آبی دريای واژگون میدوخت ...
و شعرهای خوشی چون پرندهها میخواند ...
دلم برای كسی تنگ است
كه همچو كودک معصومی
دلش برای دلم میسوخت ...
و مهربانی خود را
نثار من میكرد ...
دلم برای كسی تنگ است
كه تا شمالترين شمال
و در جنوبترين جنوب
در همه حال
هميشه، در همه جا ...
آه! ...
با كه بتوان گفت؟!
كه بود با من و
پيوسته نيز بیمن بود! ...
و كار من ز فراقش فغان و شيون بود
كسی كه بی من ماند
كسی كه با من نيست
كسی ...
دگر كافی ست! ...
(زندهياد حميد مصدق ...)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر