پنجشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۲

نهيب!
روزى مردى ثروتمند در اتومبيل جديد و گرانقيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدى مى‌گذشت.
ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجرى به سمت او پرتاب كرد. پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد.
مرد پايش را روى ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادى ديده است. به طرف پسرك رفت و او را سرزنش كرد.
پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده‌رو، جايى كه برادر فلجش از روى صندلى چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت: «اينجا خيابان خلوتى است و به ندرت كسى از آن عبور مى‌كند. برادر بزرگم از روى صندلى چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافى براى بلند كردنش ندارم. براى اينكه شما را متوقف كنم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم».
مـرد بسيار متأثر شد و از پسر عذرخواهى كرد. برادر پسرك را بلند كرد و روى صندلى نشاند و سوار اتومبيل گرانقيمتش شد و به راهش ادامه داد.
در زندگى چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براى جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!
خدا در روح ما زمزمه مى‌كند و با قلب ما حرف مى‌زند. اما بعضى اوقات زمانى كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مى‌شود پاره آجرى به سمت ما پرتاب كند.
اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!

هیچ نظری موجود نیست: