دوست داشتن از عشق برتر است!
دوست داشتن از عشق برتر است. عشق يک جور جوشش کور است و پيوندى از سر نابينائى، اما دوست داشتن پيوندى خودآگاه و از روى بصيرت روشن و زلال. عشق بيشتر از غريزه آب مىخورد و هرچه از غريزه سرزند بىارزش است و دوست داشتن از روح طلوع ميکند و تا هرجا که يک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نيز همگام با آن اوج ميابد.
عشق در قالب دلها در شکلها و رنگهاى تقريباً مشابهى متجلى مىشود و داراى صفات و حالات و مظاهر مشترکى است، اما دوست داشتن در هر روحى جلوه خاص خويش دارد و از روح رنگ مىگيرد و چون روحها برخلاف غريزهها هر کدام رنگى و ارتفاعى و بعدى و طعمى و عطرى ويژه خويش دارد، مىتوان گفت که به شماره هر روحى، دوست داشتنى هست.
عشق با شناسنامه بىارتباط نيست و گذر فصلها و عبور سالها بر آن اثر مىگذارد، اما دوست داشتن در وراى سن و زمان و مزاج زندگى مىکند و بر آشيانه بلندش روز و روزگار را دستى نيست.
عشق در هر رنگى و سطحى، با زيبائى محسوس، در نهان يا آشکار، رابطه دارد. چنانکه " شوپنهاور" مىگويد: «شما بيست سال بر سن معشوقتان بيفزائيد، آنگاه تأثير مستقيم آنرا بر روى احساستان مطالعه کنيد»!
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گيج و جذب زيبائىهاى روح که زيبائىهاى محسوس را به گونهاى ديگر مىبيند. عشق طوفانى و متلاطم و بوقلمونصفت است، اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت.
عشق با دورى و نزديکى در نوسان است، اگر دورى به طول بينجامد ضعيف مىشود، اگر تماس دوام يابد به ابتذال ميکشد. و تنها با بيم و اميد و تزلزل و اضطراب و «ديدار و پرهيز»، زنده و نيرومند ميماند. اما دوست داشتن با اين حالت ناآشناست. دنيايش دنياى ديگريست.
عشق جوششى يکجانبه است، به معشوق نمىانديشد که کيست، يک خودجوشى ذاتى است، و از اين رو هميشه اشتباه مىکند. در انتخاب به سختى مىلغزد و يا همواره يکجانبه مىماند و گاه ميان دو بيگانه ناهماهنگ، عشقى جرقه مىزند و چون در تاريکى است و يکديگر را نمىبينند، پس از انفجار اين صاعقه است که در پرتو روشنائى آن چهره يکديگر را مىتوانند ديد و در اينجاست که گاه پس از جرقه زدن عشق، عاشق و معشوق که در چهره هم مىنگرند، احساس مىکنند هم را نمىشناسند و بيگانگى و ناآشنائى پس از عشق ـ که درد کوچکى نيست ـ فراوان است.
اما دوست داشتن در روشنائى ريشه مىبندد و در زير نور سبز مىشود و رشد مىکند و از اين روست که همواره پس از آشنائى پديد ميايد. و در حقيقت در آغاز دو روح خطوط آشنائى را در سيما و نگاه يکديگر مىخوانند، و پس از «آشنا شدن» است که «خودمانى» ميشوند ـ دو روح، نه دو نفر، که ممکن است دو نفر با هم در عين رودربايستىها احساس خودمانى بودن کنند و اين حالت به قدرى ظريف و فرار است که به سادگى از زير دست احساس و فهم مىگريزد ـ و سپس طعم خويشاوندى و بوى خويشاوندى و گرماى خويشاوندى از سخن و رفتار و کلام يکديگر احساس مىشود و از اين منزل است که ناگهان، خود بخود، دو همسفر به چشم مىبينند که به پهندشت بيکرانه مهربانى رسيده اند و آسمان صاف و بىلک دوست داشتن بر بالاى سرشان خيمه گسترده است و افقهاى روشن و پاک و صميمى «ايمان» در برابرشان باز ميشود و نسيمى نرم و لطيف ـ همچون روح يک معبد متروک که در محراب پنهانى آن، خيال راهبى بزرگ نقش بر زمين شده و زمزمه دردآلود نيايش مناره تنها و غريب آنرا به لرزه درمياورد ـ هر لحظه پيام الهانهاى تازه آسمانهاى ديگر و سرزمين هاى ديگر و عطر گلهاى مرموز و جانبخش بوستانهاى ديگر را به همراه دارد و خود را، به مهر و عشوهاى بازيگر و شيرين و شوخ، هر لحظه، بر سر و روى اين دو مىزند.
عشق جنون است و جنون چيزى جز خرابى و پريشانى «فهميدن» و «انديشيدن» نيست. اما دوست داشتن در اوج معراجش از سرحد عقل فراتر مىرود و فهميدن و انديشيدن را نيز از زمين مىکند و با خود به قله بلند اشراق مىبرد.
عشق زيبائىهاى دلخواه را در معشوق ميافريند و دوست داشتن زيبائىهاى دلخواه را در دوست مىبيند و ميابد.
عشق يک فريب بزرگ و قوى است و دوست داشتن يک صداقت راستين و صميمى، بىانتها و مطلق.
عشق در دريا غرق شدن است و دوست داشتن در دريا شنا کردن.
عشق بينائى را مىگيرد و دوست داشتن مىدهد.
عشق خشن است و شديد و در عين حال ناپايدار و نامطمئن و دوست داشتن لطيف است و نرم و در عين حال پايدار و سرشار از اطمينان.
عشق همواره با اشک آلوده است و دوست داشتن سراپا يقين است و شکناپذير.
از عشق هرچه بيشتر مىشنويم سيرابتر مىشويم و از دوست داشتن هر چه بيشتر، تشنهتر.
عشق هرچه ديرتر ميپايد کهنهتر مىشود و دوست داشتن نوتر.
عشق نيروئيست در عاشق، که او را به معشوق مىکشاند؛ دوست داشتن جاذبهايست در دوست، که دوست را به دوست مىبرد. عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگى محو شدن در دوست.
عشق معشوق را مجهول و گمنام مىخواهد تا در انحصار او بماند، زيرا عشق جلوهاى از خودخواهى يا روح تاجرانه يا جانورانه آدميست، و چون خود به بدى خود آگاه است، آنرا در ديگرى که مىبيند؛ از او بيزار مىشود و کينه برمىگيرد. اما دوست داشتن، دوست را محبوب و عزيز مىخواهد و مىخواهد که همه دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند. که دوست داشتن جلوهاى از روح خدائى و فطرت اهورائى آدميست و چون خود به قداست ماورائى خود بيناست، آنرا در ديگرى که مىبيند، ديگرى را نيز دوست مىدارد و با خود آشنا و خويشاوند ميابد.
در عشق رقيب منفور است و در دوست داشتن است که «هواداران کويش را چو جان خويشتن دارند». که حصد شاخصه عشق است چه، عشق معشوق را طعمه خويش مىبيند و همواره در اضطراب است که ديگرى از چنگش بربايد و اگر ربود، با هر دو دشمنى مىورزد و معشوق نيز منفور ميگردد و دوست داشتن ايمان است و ايمان يک روح مطلق است، يک ابديت بىمرز است، از جنس اين عالم نيست.
عشق ريسمان طبيعى است و سرکشان را به بند خويش در مياورد تا آنچه آنان، بخود از طبيعت گرفته اند بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ مىستاند، به حيله عشق، بر جاى نهند، که عشق تاوان ده مرگ است. و دوست داشتن عشقى است که انسان، دور از چشم طبيعت، خود ميافريند، خود بدان مىرسد، خود آنرا «انتخاب» مىکند. عشق اسارت در دام غريزه است و دوست داشتن آزادى از جبر مزاج. عشق مأمور تن است و دوست داشتن پيغمبر روح. عشق يک «اغفال» بزرگ و نيرومند است تا انسان به زندگى مشغول گردد و به روزمرگى ـ که طبيعت سخت آنرا دوست مىدارد ـ سرگرم شود و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است و خودآگاهى ترسآور آدمى در اين بيگانه بازار زشت و بيهوده. عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن. عشق غذا خوردن يک حريص گرسنه است و دوست داشتن «همزبانى در سرزمين بيگانه يافتن» است.
متنى برگرفته از مقاله "دوست داشتن از عشق برتر است" از کتاب "کوير" دکتر على شريعتى.