جاده!
يك بنده خدايي، كنار اقيانوس قدم ميزد و زير لب، دعايي را هم زمزمه ميكرد. نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى انداخت و گفت:
- خدايا! ميشود تنها آرزوى مرا برآورده كنى؟
ناگاه، ابرى سياه آ سمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هياهوى رعد و برق، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد كه ميگفت:
چه آرزويى دارى اى بنده محبوب من؟
مرد، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت:
- اى خداى كريم! از تو مىخواهم جادهاى بين كاليفرنيا و هاوايي بسازى تا هر وقت دلم خواست در اين جاده رانندگى كنم!!
از جانب خداى متعال ندا آمد كه:
- اى بنده من! من ترا بخاطر وفادارىات بسيار دوست ميدارم و مىتوانم خواهش ترا برآورده كنم، اما هيچ ميدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هيچ ميدانى كه بايد ته اقيانوس آرام را آسفالت كنم؟ هيچ ميدانى چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود؟ من همه اينها را مى توانم انجام بدهم، اما آيا نمىتوانى آرزوى ديگرى بكنى؟
مرد، مدتى به فكر فرو رفت، آنگاه گفت:
- اى خداى من! من از كار زنان سر در نميآورم! ميشود بمن بفهمانى كه زنان چرا مىگريند؟ ميشود به من بفهمانى احساس درونىشان چيست؟ اصلاً ميشود به من ياد بدهى كه چگونه مىتوان زنان را خوشحال كرد؟
صدايي از جانب باريتعالى آمد كه:
اى بنده من! آن جادهاى را كه خواستهاى، دوباندى باشد يا چهار باندى؟؟!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر