پنجشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۳

تنهايى
صدای پای مرگ می‌آيد؛ گوووم، گوووم، گوووم؛ باور كن مال همسايه نيست، خوش خيال غافل! به سراغ خود خودت می‌آيد؛ گوووم، گوووم، گوووم؛ نزديک و نزديک‌تر، گوش بسپاری يا نسپاری او می‌آيد، با يک بغل، با يک بغل پر از اعمال خودت؛ مى‌ترسم ...، مى‌ترسم ...، خدا من مى‌ترسم ...؛ تو ...، تو قوی‌تر از آن هستی كه مرا در اوج ضعف تنها گذاری، نيستی؟؟!!! ...
تو همه چيزی ...، من هيچ چيز ...؛ تو توان همه كاری داری، من سر و دست شكسته‌ای از پا افتاده‌ام ...؛ تو هميشه بوده‌ای و خواهی بود، من تازه آمده‌ام و به زودی نخواهم بود ...‌؛ ديگر مرا نخواهی ديد، پس تا هستم دستم را بگير، پيشتر زآنكه چو گردی ز ميان برخيزم ....
مى‌خواهم تنها باشم؛ مى‌خواهم مال خودم باشم؛ نمى‌خواهم به كسی دل ببازم؛ مى‌خواهم تک‌درختی در يک كوير باشم، تنهاتر از خود خدا ....

هیچ نظری موجود نیست: