اين متن قشنگ رو از توى وبلاگ «اين و اون» عزيز دزديدم (در اصطلاح سرقت ادبى کردم!) و چون خيلى ازش خوشم اومد، مىنويسمش تا شما هم بخونين و خوشتون بياد! (البته فکر کنم «اين و اون» هم متن مذکور رو از توى يه وبلاگ ديگه دزديده بودن)!!!
سنگپشت و خدا ...
پشتش سنگين بود و جادههای دنيا طولانی. میدانست که هميشه جز اندکی از بسيار را نخواهد رفت. آهسته آهسته میخزيد، دشوار و کند؛ و دورها هميشه دور بود.
سنگپشت تقديرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری سخت بر دوش میکشيد.
پرندهای در آسمان پر زد سبک؛ و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدل نيست. کاش پشتم را اين همه سنگين نمیکردی. من هيچ گاه نميرسم، هيچ گاه. و در لاک سنگی خود خزيد، به نيت نااميدی.
خدا سنگپشت را از روی زمين بلند کرد. زمين را نشانش داد. کرهای کوچک بود.
و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هيچکس نميرسد، چون رسيدنی در کار نيست فقط رفتن است، حتی اگر اندکی. و هر بار که ميروی، رسيده ای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نيست. تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی؛ پارهای از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمين گذاشت. ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راهها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و گفت: بايد رفت، حتی اگر اندکی؛ و پاره ای از "او" را با عشق به دوش می کشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر