یادش به خیر آن روزها، باران که میزد
آسیمه سر، از خانه تا هم میدویدیم
بیچتر و با لبخندی از دیدار دیگر
بر سنگ فرش کوچه با هم میدویدیم
بیگانه با دنیای بیاحساس، حتی
در خانه همسایهها هم، میدویدیم
زاین کوچه تا آن کوچه از این سو به آن سو
با دست هم، بی راهه را هم میدویدیم
می گفتمت: هر روز باران کاش میزد
در سایه اش هر روز ما هم میدویدیم
میگفتیام: کاش آسمان هم راهمان بود
هر بار با هم تا خدا هم میدویدیم
امروز اما خیس باران بی تو هستم ...
با یادی از وقتی که با هم میدویدیم
شاید بشویند ابر ها از خاطراتم
آن روزهایی را که تا هم میدویدیم ...
هورمزد یعقوبی نژاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر