چهارشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۹

مي‌گفت عاشقم

مي گفت عاشقم، دوستش دارم و بدون او هيچم و براي او زنده هستم...!
او رفت، تنها ماند...! زندگي کرد و معشوق را فراموش کرد!
از او پرسيدم از عشق چه مي داني؟ برايم از عشق بگو...!
گفت: عشق اتفاق است بايد بنشيني تا بيفتد!
گفت: عشق آسودگيست، خيال است...! خيالي خوش!!
گفت: ماندن است، فرو رفتن در خود است!
گفت: خواستن و تملک است، گرفتن است!
گفت: عشق ساده است! همين جاست دم دست و دنيا پر شده از عشق هاي زودگذر، عشق هاي سادهء اينجايي و عشق هاي نزديک و لحظه اي!

گفتم: تو عاشق نبودي و نيستي...!!
گفتم: عشق يک ماجراست، ماجرايي که بايد آن را بسازي!
گفتم: عشق درد است درد تولدي نو، عشق تولد است به دست خويشتن!
گفتم: عشق رفتن است عبور است، نبودن است!
گفتم: عشق جستجوست، نرسيدن است، نداشتن و بخشيدن است!
گفتم: عشق درد است! دير است و سخت است!
گفتم: عشق زيستن است از نوعي ديگر...!
به فکر فرو رفت و گفت عاشق نبوده ام...؟!!
گفتم: عشق راز است، راز بين من و توست، بر ملا نمي شود و پايان نمي يابد، مگر به مرگ...!!!

هیچ نظری موجود نیست: