اشکهایت را هدیه کن بر چشمان من
طاقت ندارم طلوع چشمانت را با اشک ببینم
تنهایی را به دشت تنهایی سوق دهیم
باور تنهایی را تا اعماق دریا فرو بریم
اما چرا بیهوده سخن می گویم
که تو را در پیچ و پس جاده ها گم کرده ام
تو گفتی رفتنم اجباریست
کاش آن قلب چوبی را برایم هدیه نداده بودی
که دل پر ازعشقم را برایت هدیه کنم
با تو بودن رازی بود که آسمانها از آن روشنی می گرفتند
ولی حالا بی تو بودن دردیست که ستاره ها از آن دیوار غم می سازند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر