چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۱

سربند همان آتش سوزی
که پرده ها همه سوخت
سرنوشت من هم عوض شد.
وقتی آتش فرو نشست
احساس کردم چهل ساله ام
نوشتم:
ماهی ها
از ترس آدم ها
ماهی شده اند
و به آب پناه برده اند...
-------
سربند همان هوای سوخته
دسته گل وحشی ام
در راه پلاسید
اما تو خندیدی و گفتی
دامنم را می تکانم
حالا زمین پر از کلمات توست.
نوشتم:
وقتی می خندی
خدا مهربانتر است یا تو؟
-------
سربند همین چیزها بود
که وقتی به دیدنت آمدم
تپش قلبم را به دست هایت سپردم
و نوشتم:
ماهی ها
می نویسند آب
و می خوانند آب.

«عباس معروفي»

هیچ نظری موجود نیست: